قوام السلطنه به پیشکار داخلی خود میرزا قاسم خان گوید:
یک دو روزست دگر دست به کاری نزنی
لیرهای میرهای از گوشه کناری نزنی
دشت و فتحی نکُنی دخل و قماری نزنی
نروی مارُخ و دزدیه شکاری نزنی
*****
چه شنیدی که بدینگونه نه هراسان شدهای
مگر آشفتهٔ اوضاع خراسان شدهای
*****
این وطن مایهٔ ننگست پی دخلت باش
هر چه گویند جفنگست پی دخلت باش
شهر ما شهر فرنگست پی دخلت باش
پای این قافله لنگست پی دخلت باش
*****
دست و پا کن که خرید چمدان باید کرد
فکر کالسکۀ راه همدان باید کرد
*****
دم مزن قافیه تنگست بیا تا برویم
کُلُنِل بر سر جنگست بیا تا برویم
نه دگر جای درنگست بیا تا برویم
قصّهٔ توپ و تفنگست بیا تا برویم
*****
هر چه از مردم بیچاره گرفتیم بس است
بیش از این فکر مداخل شدن ما هوس است
*****
ول مگو، گوش به گفتار تو نادان ندهم
من سلامیّ و سِدِه را ز کف آسان ندهم
من به ژاندارم اگر جان بدهم نان ندهم
اسب و اسباب به ژاندارم خراسان ندهم
*****
زنده باشم من و کالسکۀ من ضبط شود
می زنم تا همه جا گر همه جا خَبط شود
*****
سی و شش اسبِ گرانمایه ز من کُلنِل زد
سی و شش داغِ برافروخته ام بر دل زد
بر جِراحاتِ من از بی نمکی فلفل زد
پاک بر روزنۀ دَخلِ خراسان گِل زد
*****
با چنین حادثه گر من نستیزم چه کنم
خونِ سرتاسر این مُلک نریزم چه کنم
*****
تو مپندار که نه شاه و نه لشکر باقیست
نه دگر روح و رمق در تن کشور باقیست
تا دوسر کرده به سَنگان و به لنگر باقیست
عاقل آسوده بُوَد تا به جهان خر باقیست
*****
می کنم حُکم و همه حکم مرا گوش کنید
وز شعف مصلحت خویش فراموش کنید
*****
من به هر حیله بُوَد مقصد خود صاف کنم
به خوانینِ خراسان دو تلگراف کنم
وعده از جانب شَه رتبه و الطاف کنم
دست خطی دو سه بر قاین و بر خواف کنم
*****
هم دیوان صفت قوۀ خود جمع کنند
ریشِ ژاندارمری و ریشۀ خود قَمع کنند
*****
یک نفر دوست دانا در آن مجلس بوده می گوید:
گوش کن عقلِ من از خِسَّت تو بیشترست
اینقدر جوش مزن جوش زدن بی ثمرست
شُکرللّه که ترا در همه جا سیم و زرست
جان که باقیست ضررهایِ دگر مختصرست
*****
خیز و هر جایِ فرنگستان خواهی که برو
بیش ازین باعثِ خون ریختنِ خلق مشو
*****
آتش فتنه ز هر گوشه برافروخته شد
خَرمن هستیِ مسکین و غنی سوخته شد
هر قدر پول که می خواستی اندوخته شد
پارگیهایِ خراسان تو هم دوخته شد
*****
بیش ازین صرفه ازین مُلک پریشان نَبَری
غیر بد نامیِ آشوب خراسان نبری
*****
مشار الملک که به مجلس وارد و از قضیه مستحضر شده می گوید:
امشب اوقات شریف تو چرا خندان نیست
راستست اینکه ضرر بابِ دلِ انسان نیست
لیک این مایه ضرر را عظمت چندان نیست
وز سلامی و سِده صرف نظر آسان نیست
*****
که به کُشتن بدهی خیلِ مسلمانان را
دشمن خویش کنی قاطبه ایران را
*****
وانگهی کیست که فرمان ترا گوش کند
از برای دلِ تو جامِ بلا نوش کند
کیست آن خَر که مر این نکته فراموش کند
زن و فرزند به راهِ تو سیَه پوش کند
*****
که نجنگیده و ننشانده فرو کینهٔ تو
ناگهان سر بِرِسَد دورهٔ کابینهٔ تو
*****
در من از تقویتِ کارِ تو کوتاهی نیست
لیک از این بیشترم قوّه ی همراهی نیست
شاه را نیز از اعمالِ تو آگاهی نیست
در من آنقدر خیانت که تو می خواهی نیست
*****
لیک تا چند توان مسأله را پنهان کرد؟
شاه را غافل و یک ناحیه را ویران کرد؟
*****
بکن آن کار که کَردَست وثوق الدوله
نه دگر کج شود از بهر وطن نه چَوله
والس می رقصد با مادموازل ژاکوله
در هتل مقعد خود پاک کند با هوله
*****
برده پولی و کنون با دل خوش خرج کند
متّصل قِر دِهَد و فِر زَنَد و فرج کند
*****
حالیه وقت فرنگ است بجنبان تنه را
با خودت نیز ببر مُعتمدالسّلطنه را
نیست در خارج لذّت سفر یکتنه را
از تنِ مالیۀ مُلک بِکَن این کَنِه را
*****
بگذار آتش افروخته خموش شود
ضرَرِ اسب و سِدهِ نیز فراموش شود