صبح نتابیده هنوز آفتاب
وانشده دیدۀ نرگس ز خواب
تازه گُلِ آتَشیِ مُشک بوی
شُسته ز شبنم به چمن دست و روی
منتظرِ حولۀ بادِ سَحَر
تا که کند خشک بدان رویِ تر
ماه رُخی چشم و چراغ سپاه
نایب اوّل به وِجاهت چو ماه
صاحبِ شمشیر و نشان در جمال
بندۀ مِهمیزِ ظریفش هِلال
نجم فلک عاشق سردوشیاش
زهره طلبکارِ همآغوشیاش
نَیِّر و رَخَشان چو شَبه چَکمهاش
خفته یکی شیر به هر تُکمهاش
دوخته بر دورِ کلاهش لبه
وان لبه بر شکلِ مَهِ یک شبه
بافته بر گردنِ جانها کمند
نامِ کمندش شده واکسیل بند
کرده منوچهر پدر نامِ او
تازهتر از شاخِ گل اندامِ او
چشم بمالید و برآمد ز خواب
با رخِ تابندهتر از آفتاب
روز چو روزِ خوشِ آدینه بود
در گروِ خدمتِ عادی نبود
خواست به میلِ دل و وفقِ مرام
روزِ خوشِ خویش رسانَد به شام
چون ز هوسهایِ فزون از شمار
هیچنبودش هوسی جز شکار
اسب طلب کرد و تفنگ و فشنگ
تاخت به صحرا پیِ نخجیر و رنگ
رفت کند هرچه مَرال است و میش
برخیِ بازویِ توانایِ خویش