در آن قتال دله صدر روی گردانید
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر
گریختند همه پیش برها چون بز
نایستاد کول نیز گرچه داشت چپر
نمود اگر چه بکین جبه پوستین جبه
چنانچه موی فرو ریخت از غم بیمر
بخاست موی براندامش آندم الپاغی
بخشم ریش بجنباند و گشت ازان مضطر
سمور گفت بقاقم که برنگر سنجاب
چه رو نمود که او پشت داد بر لشکر
منش بتیغ شکم بردرم که بنشیند
سپاه بره و قندس بما تمش بکسر
زروی موی شکافی فنک حدیثی گفت
کزو سپهبد قرساق داشت آن باور
که ما سلاح نداریم حرب گرما را
که هست سایه سنگین بیفکنیم سپر
چو تاب پنچه شیران نیاورد روباه
چه چاره است، اگر چند هست حیلتگر
ولی که در مثلست این که ریش اگر تنگ است
بهر طریق بتابد یکی شتای دگر؟
بروت باز بمالیم در خزان و دریم
چو کهنه جامه صف صدلک از چنین عسکر
بسی لباس بهاری بپوسیتن دیدم
نهاده لب بلب و روبروی یکدیگر
که شد بتیغ جدائی میانشان واقع
دگر بوقت خزان جفت گشته و همبر
بقدر حوصله بین جامه معانی کان
بیان جان و تن تست سرسری مشمر
قصبچه ام که تو پودش مجاز پنداری
حقیقتست همه تار او یقین بنگر
خطوط این قلمی را بسست معنی خاص
که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر
چنین که دکمه لولو به پیشواز بود
بجیب فکرت من از معانیست درر
چو در مشابهت اندک ملابست کافیست
مساز دق دقیق مرا بدق ابتر
خیال فاسد بافندگان و معنی من
چو جامه خواب پکست وقطیفه اخضر
اگر چه عرصه شطرنج ولعب سجاده
بوصف هردو بساطندای گزیده کهر
یکیست خانه بخانه مساکن شیطان
یکی محل سجود و نظر که داور
چنین نفیس لباسی کرا بپوشانی
دریغ قاری اگر بودیت سخن پرور