دم صبح سلطان گردون شکوه
برآمد به بالای البرز کوه
روان کرد کشتی به دریای آب
پی غارت ملک افراسیاب
شه کشور بلخ سبحانقلی
کزو گشت آئینه ها منجلی
پی تهنیت صحبتی ساز کرد
در انجام هنگامه آغاز کرد
که ای شیرمردان با گیرودار
به دوران شده فتنه ای آشکار
محمد نظربی یکی نامه ایی
فرستاده با سخت هنگامه ایی
نوشستست کای شاه عالی مقام
تو را ما همه چاکریم و غلام
قدم در رکاب جنیبت گذار
عنان تاب شو سوی ملک بخار
درین مشورت چیست راه صواب
به یکبار دادند جمله جواب
مبارک بود با تو تاج شهی
تو را باد پاینده شاهنشهی
بزن کوس شاهی که نوبت ز توست
تأمل مکن تاج دولت ز توست
ز تو ره نمودن دلیری ز ما
ز تو سروری ملک گیری ز ما
تو را ما همه بنده و چاکریم
به فرمان تو جمله فرمان بریم
به شهر بخارا رسید این خبر
که کرده محمد نظر فتنه سر
فراموش کردست حق نمک
نموده ره غیر بر مردمک
شه آسمان قدر عبدالعزیز
سرانگشت غیرت گزید از ستیز
بگفتن به چندی ز نام آوران
که بندید چون نی ز صد جامیان
به قرشی رسانید خود را چو باد
برآرید او را دمار از نهاد
بدل نام آن قوم یک یک شمرد
به غازی بی و الله بردی سپرد
دواندند رخش توجه چنان
که خود را رساندند شب در میان
از ایشان نشد هیچ کس باخبر
فرو رفته مردم به خواب سحر
به بالین غفلت گرفته قرار
شب پاسبانان شب زنده دار
چو شهر عدم بسته دروازها
گره در درون گشته آوازها
نشستند هر یک ز روی ستیز
به اطراف آن قلعه چون خاک ریز
ز تدبیر هر جانبی تاختند
در آخر چنین مصلحت ساختند
ز یک گوشه ای رخنه باید نمود
پس آنگه در قلعه باید گشود
چو بر خود گرفتند این رای پیش
دری باز کردند بر روی خویش
به یک بار جمله درون آمدند
نوای مخالف ز هر سو زدند
محمد نظر بی شنید این فغان
سبک جست آن شب ز خواب گران
بپرسید این شور و غوغا ز چیست
در این وقت این فتنه بر پا ز کیست
هنوزش نکرده سخن را تمام
لبش بود در گفتگوی کلام
چو ترکش به اطراف او ریختند
به دست و گریبانش آویختند
به زنجیر غل ساختند استوار
دهانش ببستند چون روزه دار
بکردند سوی بخارا روان
به گردن دو شاخ و رسن در میان
چو از کار قرشی بپرداختند
سوی بایسون اسپ انداختند
به آن قلعه دادند خود را قرار
درو بند او ساختند استوار
نشسته هنوز از جبین گرد راه
نکرده دمی گرم آرامگاه
درآمد ز در قاصدی تیز پر
بر احوال پرشور داد این خبر
که سبحانقلی خان به صد اضطراب
سوی کیلف بگذشت از روی آب
گروهی جدا کرد از لشکرش
همه تیز دم چون دم خنجرش
سوی قلعه درف شد رهنما
سر قوم کردش شکور توخبا
چو این قصه آن قوم را شد عیان
بجستند از جا چو ببر بیان
بگفتند اگر زین سفر سرکشیم
لباس نکونامی از برکشیم
چو بر پشت زین جای گیرد سپاه
همان به شود کشته در رزمگاه
سپاهی که جان روی بستر دهد
به سر جای دستار معجر نهد
کسی خدمت شه رود ابتدا
سری پیشکشها کند جان فدا
چو غنچه همان به که یکدل شویم
ازو بیشتر بر سر او رویم
گر ایشان کثیرند و ما اندکی
به کم بودن ما نباشد شکی
نباید ازین خویش را کم شمرد
نباید به دارنده خود را سپرد
اگر بخت با ما کند یاوری
برآریم نامی به نام آوری
اگر دولت از ماست ناپایدار
ازین عمر بیهوده ماراست عار
رساندند این جا سئوال و جواب
پس آنگه نهادند پا در رکاب
چو در خانه زین مکان ساختند
علم ها ز هر سو برافراختند
نهادند رو در بیابان دلیر
به صید افگنی خوی کرده چو شیر
رسیدند نزدیک آن مرحله
چو گرگی فتد در کمین گله
ز هر دو طرف قاصدان نظر
خبردار گشتند از یکدگر
فلک پهن کرد آن زمان رخت شام
گرفتند آن شب در آنجا مقام
همه شب دلیران با نیک و نام
به خود ساختند خواب شیرین حرام
فرو رفته هر یک به اندیشه ها
که فردا چه زاید ازین شبشبها
گر آن بخت و اقبال یاور شود
که را تخته خاک بستر شود
چو لاله کرد تاج افتد به خون
کرا کاسه سر شود سرنگون
کرا خانه گردد ز دوران خراب
که یابد خلاصی ز طوفان آب
که گردد مسافر ز شهر بدن
کرا سازد ایام دور از وطن
که از خانه زین برافتد نگون
سمندی که بی صاحب آید برون
کرا تیغ گردد ز خون سرخ رو
که یابد ز بحر ظفر آبرو
چو اندیشه شب به پایان رسید
گل صبح از باغ مشرق دمید
برآمد ز هر سو فغان و خروش
ز دنبال او پهن شد بانگ کوس
مؤذن خروشیدن آغاز کرد
در سجده بر عالمی باز کرد
وضو ساختند از برای نماز
نهادند سرها ز روی نیاز
چو بر ورد و اوراد شد کار تنگ
فغان کرد از هر طرف طبل جنگ
برافراخت رأیت صدای نفیر
فلک گفت دار و زمین گفت گیر
سواران جنگی چو تیر نگاه
نهادند رو جانب رزمگاه
دو لشکر نگویم دو دریای کین
نهنگان او همچو شیر عرین
رسیدند گردان ز هر دو طرف
چو مژگان خوبان ببستند صف
درآمد به میدان در آغاز کار
چو ببر بیان غازیی نامدار
به کف نیزه یوسف بهادر ز پی
چو شمشیر ایرج به پهلوی وی
ز سوی دگر همچو بال همای
رسیدش به کف تیغ معصوم سرای
درآمد ز سوی دگر چون نسیم
مرصع کمانی به بازو رحیم
ز قوم جلایر یکی بخت نیک
به نام آوری بود ترمیز بیک
یکی بود میرزا مؤمن جویبار
به کف نیزه ای در میان ذوالفقار
رسیدند گردنکشان فوج فوج
به دنبال هم همچو زنجیر موج
به کف تیغ ها جلوه گر شد ز خشم
چو ابروی خوبان به بالای چشم
بدنها ز شمشیر افگار شد
زمین سیه ارغوان وار شد
سر شیر مردان به پای سمند
بیفتاده چون تکمه پای بند
ز پای سواران تهی شد رکاب
شد از سیل کین خانه زین خراب
پرید از سپر قبه های سپر
جدا گشت چون کاسه سر ز سر
گسسته شد از زه کمان بلند
به گردن فتاده چو خم کمند
ز تیر و تفنگ کوس شد بی نوا
چو خم شکسته تهی از صدا
زره جامه شد چاک چاک از خدنگ
کفن پاره کردند مردان جنگ
چنان گرم گردید بازار مرگ
پر از نقد جان شد سپرهای گرد
در آن دم شکور تو قبای خطا
نهادش سر خود به دار فنا
به تورانیان بخت یاری نمود
در فتح بر روی ایشان کشود
به ایرانیان آخر آمد شکست
زبر دست شد عاقبت زیر دست
علمدار را دست و پا شد قلم
بکردند اسبان دم خود علم
نماند آب شمشیرها را به جوی
به دریا نهادند چون سیل روی
سپاهان بلخی ز بالای زین
فتادند چون نقش پا بر زمین
ز سر دیده زهرداران بلخ
برون گشته چون مغز بادام تلخ
یکی را شده دست از تن جدا
یکی را سرافتاده در زیر پا
یکی دست و پا غنچه کرده چو مشت
به زیر سپر خفته چون سنگ پشت
یکی گشته در زیر جبه خموش
نهان کرده خود را به سوراخ موش
یکی گشته پنهان ز دست اجل
درون مغاکی چو روباه شل
بدن پاره پاره درون ریش ریش
ره آمد خود گرفتند پیش
سوی خسرو خود به صد اضطراب
رسیدند هر یک به حال خراب
بغرید آن شاه ایران زمین
که بادا شما را هزار آفرین
چه دیدید از این یک دو سه خردسال
که با خود گرفتید چندین وبال
چه پیش آمد از گردش روزگار
که کردید خود را چنین شرمسار
از ایشان یکی گفت کای کامجو
به این قوم نتوان شدن روبرو
گروهی که مانند روئینه تن
توهم ندارند بر خویشتن
کمان ها به بازو همه تازه زه
ببر جامه فتح جای زره
همه آهنین چنگ و بازو درشت
به یکجا شده مجتمع همچو مشت
به خون ریختن بی ابا همچو مست
چو مژگان خوبان همه نیزه دست
ز مردن ندارند هرگز حذر
به تیر و سنان سینه هاشان سپر
بود نام غازی سر این گروه
ازو پشت این قوم باشد به کوه
فلک یار و دولت به او یاور است
به هر سو نهد رو ظفر همره است
شده خصم را خانه زیر زمین
نهادست تا پای بر پشت زین
نظر گر کند سوی شیراز ستیز
نهد همچو روباه رو در گریز
چو بر فرق دشمن زند تیغ کین
برآرد سر از پشت گاو زمین
میانه قد و شیر چنگال گرد
به تدبیر پیر و به سال است خورد
یکی مرکب اوراست در زیر پا
به تن همچو دیو و به سر اژدها
کس از پیش آید به دم درکشد
به ستم قفا مغز از سر کشد
به یک حمله در قلب دشمن زند
چو برقی که خود را به خرمن زند
خصومت به او هست از عقل دور
ز آتش همان به کند خس نفور
اساس سخن چون بدانجا رسید
بنایی به قصر تأمل ندید
از آنجا به ترمیز کردش عبور
شبی هم در آنجا نکرده حضور
ز دریا گذر کرده مانند باد
سوی منزل خویشتن رو نهاد
خورد سیل بر کوه اگر پیش پا
به ناچار گردد به راه قفا
بیا ساقی آن باده محترم
که باشد به یکجای ثابت قدم
به من ده که در لشکر غم زنم
صف دشمن خویش بر هم زنم