کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    دم صبح کاین خسرو تاج بخش
    به اقلیم گیری طلب کرد رخش
    برآمد برین وادی پر نفاق
    گذشت از میانکال با طمطراق
    به مردم خروش روا روفگند
    به عالم چو خورشید پرتو فگند
    به جنبش درآمد زمان و زمین
    به اهل سمرقند شد این یقین
    که شاه فلک قدر انجم سپاه
    چو مه بر سر ما زند خیرگاه
    ازین مژده کردند مردم حضور
    برآمد بر افلاک بانگ سرور
    شکفتند چون گل سمرقندیان
    که آمد سوی باغ آن باغبان
    بزرگان شهر از پی یکدگر
    پی پیشبازش نهادند سر
    به ده بیدیان چون رسید این خبر
    که آمد شهنشاه خیرالبشر
    همه سرکشان گشته فرمان برش
    همه از دل و جان شده چاکرش
    سپاهی که بیرون بود از حساب
    ندیدست زین پیش دوران به خواب
    به خدمت کمربسته چون مور چست
    به هم ساخته عهد و پیمان درست
    به زهر آب داده نظرهایشان
    بود تیغ بازی هنرهایشان
    اگر کوه آهن شود رو به رو
    نتابند مانند فرهاد رو
    دلیرند چون غمزه دلبران
    به خون ریختن تیز کرده سنان
    بود حلقه چشم ایشان کمند
    به یک دیدن آرند دشمن به بند
    نشینند پیوسته پیر و جوان
    به یک خانه آرند تیر و کمان
    چو این قصه را خواجه رازق شنید
    سراسیمه با خواجه مهدی رسید
    بگفتا که شاه فلک آشیان
    شنیدم به ساغرچ برده عنان
    هنوزش که آن آفتاب سپهر
    نکرده به مردم عیان کین و مهر
    هنوزش که آن برق پر از ستیز
    نگشته به صحرای ما شعله ریز
    گروهی که غارتگر عالمند
    ز بهر اطاعت به ما همدمند
    بگیریم این قوم را بی دریغ
    ببریم سرهای ایشان به تیغ
    به اقبال شاهنشه پاک و دین
    نباشد به ما تحفه ای به ازین
    به آن شه شویم از ته دل مطیع
    بیاریم روح بزرگان شفیع
    بود او شهنشاه صاحب کرم
    به بختش چو خورشید باشد علم
    محیط است آن شاه جوئیم ما
    نمک خورده خوان اوئیم ما
    خصومت از این خاندان نیست باب
    چه سازد صف ذره با آفتاب
    شهان را به شاهان بود همسری
    کند شیر با شیر کین آوری
    نکرده به شه دشمنی هیچ کس
    چه سازد به آتش صف خار و خس
    زبان بعد از آن خواجه مهدی کشاد
    چنین بود با او جوابی که داد
    ندانسته ای خود که من مهدیم
    به این قوم تاراجگر عهدیم
    چنین مصلحت سر به سر هست خام
    بود آمد شه سخن های عام
    مکن هیچ اندیشه بنشین به جا
    بخارا کجا باشد و ما کجا
    به کار خود آن خلق درمانده اند
    از این ناحیت دامن افشانده اند
    بگفتا به او خواجه رازق جواب
    مرا آمد ارواح امشب به خواب
    ز هر جانبی آتش افروختند
    تر و خشک ده بید را سوختند
    به افلاک شد بانگ بیداد داد
    بدادند خاکسترش را به باد
    نباشد مرا در دل از غیر پاک
    ازین خواب شوریده ام هولناک
    مرا هست امروز خاطر ملول
    ندارند ارواح ما را قبول
    همان به که زین جای بیرون شویم
    وداع وطن کرده یکسو رویم
    بگفت این و برخاست از جای خویش
    ره رفتن خویش بگرفت پیش
    به صد عز و شأن پادشاه و سپاه
    چو کردند ساغرچ را تکیه گاه
    ز هر سو خلایق به دیدار شه
    نهادند شادی کنان رو به ره
    رسیدند هر یک بر آن آستان
    به کف تحفه های گران نقد جان
    همه حال خود را بیان ساختند
    وطن های خود را عیان ساختند
    ندیدند مردم بر آن آستان
    نشانی ز ده بید و ده بیدیان
    شه مرحمت کیش و دشمن نواز
    بود دایما در جهان سرفراز
    رسولی طلب کرد با احترام
    که از ما رسان خواجگان را سلام
    بگویش که اینست خوان شما
    خلایق شده میهمان شما
    به مهمان نکرده کسی ترشروی
    بود صاحب خانه گر تند خوی
    نکردند هرگز چنین ماجرا
    به اجداد ما بزرگان شما
    شما تا به کی بی وفایی کنید
    به ما چند ناآشنایی کنید
    نباشد چنین کار کار شما
    خدا می کند حق ز باطل جدا
    چه باشد اگر کار آسان کنید
    توجه به روح بزرگان کنید
    به هر جانبی میل ایشان شود
    به ما و شما کار آسان شود
    ز اقبال قاصد سبک خیز شد
    زمین بوسه داد و به ره تیز شد
    چو قاصد ز تاب ره افروخته
    به ده بید آمد نفس سوخته
    نظر باز کرد از یمین و یسار
    به گردون رسیده زبان شرار
    ز گرمی گریزان شده آفتاب
    به زیر زمین گاو ماهی کباب
    شراری که ماننده اژدها
    لبی بر زمین یکی لب در هوا
    گریزان به هر سوی خورد و بزرگ
    چو از لشکر شاه روباه و گرگ
    چو بودند ده بیدیان خودپسند
    در آتش فتادند همچون سپند
    بزرگی که سرکش شود چون چنار
    به جان خود آخر زند خود شرار
    بود زلف از سرکشی در شکست
    ز گردنکشی می شود شعله پست
    فرستاده آمد ز ده بید زود
    فرو رفته در گرد مانند دود
    درآمد برافروخته در سخن
    چو شمعی که روشن کند انجمن
    در آغاز گفت ای خداوند کار
    قیامت به ده بید شد آشکار
    فتادست آتش در آن سرزمین
    چه آتش که سر تا به پا قهر و کین
    چو بودند آن قوم دور از ادب
    خدا کرده آخر به ایشان غضب
    تبه شد در ایام احوالشان
    به تاراج بردند اموالشان
    زمینی که می رست مهر گیاه
    برابر شد آخر به خاک سیاه
    به هر کس بلایی که آمد ز پیش
    یقین دان که باشد ز کردار خویش
    همین است تنبور را حسب حال
    ز دست نوا می خورد گوشمال
    بیا ساقی آن جام آتش نفس
    که گرم است ازو صحبت خار و خس
    به من ده که بخشد دلم را حضور
    بسوزد به فرقم کلاه غرور

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha