عاشقم بر نجیبک منده
آن اجل غمزه امل خنده
آنکه عاشق کشد بغمزه و ناز
کند از خنده مرده را زنده
آن بت شوخدیده کز رخ اوست
طیره خورشید و ماه شرمنده
آن بدندان من ز جمله خلق
چو بدندان گرسنه منده
منده من نگار صوفی طبع
آن بصد جان صافی ارزنده
زو دلم چون مرقع صوفی است
پاره بر پاره ژنده بر ژنده
سرو آزاده ای که کرد بعشق
تن آزاده مرا بنده
چهره اش آینه است و صیقل حسن
رانده بروی ز آفرین رنده
تا بدان چهره چشم بد نرسد
چشم بدکور باد و بر کنده
لؤلؤ افشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤ آکنده
بخم زلفک بنفشه سرش
چون بنفشه شدم سرافکنده
بر چده زلفک فراهم او
کرد صبر از دلم پراکنده
کردم اندر جهان چو پنبه سرخ
هجر آن سینه چو یاغنده
گره هجر اوست پیش دلم
گنده و شوخناک و برعنده
تبر از زر و سیم باید ساخت
تا شود کارگر بران کنده
راه باید برید و رنج کشید
کیسه باید گشاد و بلغنده
تا بوصل نجیب منده رسم
ای قلاوزایت یلم قنده
گر به صورت نگه کنم هستم
من ز نخشب وی از سمرکنده
باز چون بنگرم بمعنی هست
هو عندی و اننی عنده
یاد از آن حجره حکیم شریف
وان حریفان گرم خوش خنده
کز دم سرد قاضی سراج
وان قوامی سیاه چون عنده
واندگر گندگان در آنحجره
بشب تیره خورد را کنده
همه با یکدیگر همی بازند
بازی کودکان نوکنده
هر یکی را زسیکی و که تاز
سبلت و ریش . . . ایگان کنده
در میانشان نجیب منده من
همچو دربند خار گلغنده
چه رساند مرا بدان قومک
طالع سعد و بخت فرخنده
تا بدان گندگان رسم یکره
خر بیار ای غلام خر بنده
که چو من در نشاط این سفرند
منده در سفره نانی از بنده