صائب تبریزی
غزل 6001 - 6995
غزل شمارهٔ ۶۸۱۶: چه بر این آتش هستی چو دخان می لرزی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چه بر این آتش هستی چو دخان می لرزی؟ چون شرر بر سر این خرده جان می لرزی؟ دانه قابل نه مزرع سبز فلکی نیستی برگ، چه از باد خزان می لرزی؟ آفتاب از تو و چرخ تو فراغت دارد تو چه ای ذره ناچیز به جان می لرزی؟ سود جان بر سر هم ریخته در عالم عشق تو بر این عالم پر سود و زیان می لرزی کرده ای خضر ره خود خرد ناقص را چون عصا در کف بیمار ازان می لرزی عالمی محو تجلی و تو از بیجگری در پس پرده هستی چو زنان می لرزی کیلی از خرمن حسن تو بود ماه تمام بر سر دانه چه ای مور میان می لرزی؟ زخم شمشیر زبان صیقل ارباب دل است تو چرا این همه از زخم زبان می لرزی؟ بی قراران تو از برگ خزان بیشترند چه به یک فاخته، ای سرو روان می لرزی؟ چون پر کاه، وصال تو و هجر تو یکی است واصل کاهربایی و همان می لرزی بخیه بر دیده ظاهرزن و آسوده نشین چند چون حلقه ز چشم نگران می لرزی ناوک راست روی، چشم هدف در ره توست چه بر این قامت خشک چو کمان می لرزی؟ در زمستان فنا حال تو چون خواهد بود؟ که ز سرمای گل ای سرو روان می لرزی در کف دست سلیمانی و از بی خبری چون دل مور به هر ریزه نان می لرزی لرزش جان تو ای بحر نه از طوفان است گوهری در صدفت هست ازان می لرزی جسم آن رتبه ندارد که بر او لرزد جان هست در جان تو جانی که بر آن می لرزی صائب اندیشه روزی ز دل خود بردار بر سر خوان سلیمان چه به نان می لرزی؟ صائب تبریزی