صائب تبریزی
غزل 6001 - 6995
غزل شمارهٔ ۶۴۰۸: از تن خجل ز شرم گنه رفت جان برون
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
از تن خجل ز شرم گنه رفت جان برون چون ناوک کجی که رود از کمان برون از پیر، حرص زرد به مداوا نمی رود این تب به مرگ می رود از استخوان برون خونم اگر دهی به سگان، می کنم حلال خاک مرا مریز ازین آستان برون بوی عبیر پیرهن از گرد ره نرفت هر چند رفت یوسف ازین کاروان برون چون باغ را ز خاطر ما می برد بدر؟ ما را اگر ز باغ کند باغبان برون باید به خیره چشمی شبنم بود صبور هر غنچه ای که کرد زبان از دهان برون خونش به گردن است که در موج خیز گل آرد به عزم سیر سر از آشیان برون هر کس نشد به حسن غریب تو آشنا آمد غریب و رفت غریب از جهان برون گنج گهر به غارت سیلاب داده ای است از هر دلی که رفت غم دلستان برون گردد ز خامشی جگر تشنه آبدار زنهار این عقیق میار از دهان برون در حلقه های زلف تو پیچد به خویشتن آهم که کرده است سر از آسمان برون در عقده های سرسری چرخ عاجزست از کار عشق، عقل سرآرد چسان برون؟ بردار دل ز عمر چو سال تو شصت شد کز زور شست تیر رود از کمان برون صائب به محفلی که در او نیست روی دل آیینه را میار ز آیینه دان برون صائب تبریزی