صائب تبریزی
غزل 4001 - 5000
غزل شمارهٔ ۴۹۹۰: چون برون آورم ازجیب سر خجلت خویش
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چون برون آورم ازجیب سر خجلت خویش؟ که ز عصیان خجلم بیش من از طاعت خویش آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خویش بر غزالان چه کنم دامن صحرا را تنگ ؟ من که در خانه بیابانیم از وحشت خویش فرصت از خنده برق است سبک جولانتر مده از دست چو کوته نظران فرصت خویش حرف سایل اگر ازآب گهر سبز کنم غوطه در بحر زنم از عرق خجلت خویش چشم سیری ز طعام است ترا، زین غافل که به اطعام توان سیر شد از نعمت خویش نشود شسته رخ سایلش از گرد سؤال هرکریمی که نگردد خجل از همت خویش یوسف آنجا که به سیم و زر قلب است گران چه بر آرم ز صدف گوهر بی قیمت خویش؟ گذرد جنت اگر از در ویرانه من نیست ممکن که برون پانهم ازخلوت خویش گر چه باشد دهن تیغ لب جام، مرا همچنان خون خورم از جرأت بی غیرت خویش من که پشتم خم ازین بار گران گردیده است چون گرانبار کنم پشت کس ازمنت خویش ؟ حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخ تیرباران اشارت بود از شهرت خویش زان سیاه است رخ ماه که چون لاغر شد می کشد تیغ به سیمای ولی نعمت خویش چشم من نیست به آسودگی خود صائب هست در راحت احباب مرا راحت خویش صائب تبریزی