سعیدا یزدی
غزل ها
شمارهٔ ۵۶۴: دلم ربوده بت ماهری به عیاری
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دلم ربوده بت ماهری به عیاری که گوی بازی او چرخ شد به مکاری به هر سری که ز مغز غرور دید نمی فلک ز غیرت آن ذات کرد عصاری ز ضعف گرچه تنم خشک کرد روغن خویش نمی کشم چو کمان تاب منت یاری به یاد روی تو گل در چمن پریشان است ز هجر چشم تو نرگس کشیده بیماری کجا نگاه به تقدیر می کند تیرش کسی که یاد دهد با قضا کمانداری نمی کشم دگر از پای خار راه تو را ز بس کشیده ام از دست دوریت [خواری] ز چارسوی محبت کسی برد سودی که سیم اشک کند صرف قلب بازاری مدام دل به تماشای روی دلداری است که یوسفش به هوس می کند خریداری اگر چه مظهر نیک و بد زمانه منم ولی حقیقتم از خیر و شر بود عاری کسی به وجه حسن می شود حسن هرگز مقام جعفریت کی رسد به طیاری؟ خزینهٔ دل خود صرف آب و گل کردم خراب کرده ام این خانه را به معماری نهال عمر تو شد خشک و تخم حسرت سبز تو سنگدل به غم آب و نان گرفتاری اگر ز غیر کنی دل به زور بازوی عشق چه چشمه ها که از این کوه می شود جاری شراب غفلت کثرت تو را اثر نکند ز رمز نشئهٔ وحدت اگر خبر داری بیا و بهتر از این شیوهٔ جفا انگیز تو را که داده خدا قوت ستمکاری به غیر جور و جفا از تو هیچ لایق نیست که بهترین هنرهاست مردم آزاری ز بد به هیچ طریقی امید رحمت نیست که مزرعی نشود سبز جز نکوکاری حجاب دیدن جان می شود نظارهٔ تن بپوش دیده سعیدا اگر نظر داری سعیدا یزدی