آذر بیگدلی
حکایت ها
شمارهٔ ۴۱ - حکایت: بمن دوستی گفت از دوستان
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بمن دوستی گفت از دوستان که با من همی گشت در بوستان که: از روزگارم غمی در دل است که ناگفتن و گفتنش مشکل است مرا هست رازی نهان در جهان کنون خواهم آن راز گویم نهان بفخر زمان خان گیلان زمین کش از عدل شه گله را گرگ امین بزرگ است و دانا و آزاده مرد ز درمان نشاید نهان داشت درد ندانم، ولی کی توان جست راه نهان از رقیبان در آن بزمگاه؟! چو خضر ار کنی رهنمایی مرا ازین قید بخشی رهایی مرا منم خشک لب، اوست بارنده میغ؛ چرا آب از تشنه داری دریغ؟! از این بیش مپسند ای آموزگار ستم بر ستمدیده ی روزگار منش گفتم: ای سالک ره نورد ز درد خود آوردیم دل بدرد بناید دریغم ز مقصود تو زیانی مرا نیست از سود تو در خانه یی کاو بدولت گشاد ز کس نیست خالی که خالی مباد کند مجلس آن دم تهی از کرم که ریزد بدامان سائل درم ز شرم کسان بسکه شرم آیدش بوقت عطا خلوتی بایدش آذر بیگدلی