آذر بیگدلی
حکایت ها
شمارهٔ ۳۰ - حکایت: شنیدم برافروخت نیک اختری
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شنیدم برافروخت نیک اختری شبستان ز خورشید رخ دختری بپرداخت چون حجله، در تنگ بست؛ بتاراج گلزار بگشاد دست بامید گل، باغ را در گشاد؛ بشوق گهر، گنج را سر گشاد نخستش یکی بوسه از لب گرفت پی سفتن لعل مثقب گرفت ز منقار بلبل گل آشفته دید گهر از دگر مثقبش سفته دید عجب ماند و این راز با کس نگفت عجب تر کز آن سرو قد هم نهفت گمان برد دختر که دیدش خموش که غافل ز عیب است آن عیب پوش ندانست کآن مرد ایزد پرست ز عیبش لب از شرم دانسته بست دو روزی چو بگذشت از آن ماجرا تهی گشت از میهمانان سرا یکی روز کآرایش کاخ کرد بمشاطگی دست گستاخ کرد دهد جفت تا گوشواریش جفت دو گوش خود از سوزن سیم سفت پس آنگاه با شوی شد همزبان که ای نازنین همسر مهربان منت بنده ام با سرافگندگی بگوشم بکش حلقه ی بندگی نیوشنده را شد دل از خنده سست نگر تا چه گفتش جوابی درست که: ای دلبر سرو بالای من! درخشنده لولوی لالای من چرا گوش کش مام بایست سفت کنون سفتی و حلقه خواهیش جفت؟! چرا آنچه بایستمش سفت من بکاخ پدر سفتی ای اهرمن؟! بگوهرشناسان گهر ز ابلهی نسفته فروشی و سفته دهی اگر بستمت از نکوهش زبان مرا گول نشمار و غافل مدان! آذر بیگدلی