آذر بیگدلی
حکایت ها
شمارهٔ ۲۷ - حکایت: شنیدم یکی روز بر طرف دشت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شنیدم یکی روز بر طرف دشت جوانی بدهقان پیری گذشت که خوی ا رخ افشاندش آفتاب همی کشت نخل و همی داد آب جوان را شگفت آمد از کار وی چنین گفت با پیر فرخنده پی که: اکنون از پیری ای نیکبخت همی لرزدت تن چو برگ درخت چه کاری درختی که ناید بکار از آن نه شکوفه ببینی نه بار؟! ز انصاف اگر نگذری این عمل دهد یاد از حرص و طول امل! بپاسخ چنین گفت دهقان پیر که: ای نوجوان خرده بر من مگیر چو خوردیم ما کشته ی دیگران که بودند تخم وفا پروران بکاریم تا کشته ی ما خورند مگر نام ما را به نیکی برند آذر بیگدلی