سعدی شیرازی
باب اول در عدل و تدبیر و رای
بخش ۲۹ - حکایت مأمون با کنیزک: چو دور خلافت به مأمون رسید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چو دور خلافت به مأمون رسید یکی ماه پیکر کنیزک خرید به چهر آفتابی، به تن گلبنی به عقل خردمند بازی کنی به خون عزیزان فرو برده چنگ سر انگشتها کرده عناب رنگ بر ابروی عابد فریبش خضاب چو قوس قزح بود بر آفتاب شب خلوت آن لعبت حور زاد مگر تن در آغوش مأمون نداد گرفت آتش خشم در وی عظیم سرش خواست کردن چو جوزا دو نیم بگفتا سر اینک به شمشیر تیز بینداز و با من مکن خفت و خیز بگفت از چه بر دل گزند آمدت؟ چه خصلت ز من ناپسند آمدت؟ بگفت ار کشی ور شکافی سرم ز بوی دهانت به رنج اندرم کشد تیر پیکار و تیغ ستم به یک بار و بوی دهن دم به دم شنید این سخن سرور نیکبخت برآشفت تند و برنجید سخت همه شب در این فکر بود و نخفت دگر روز با هوشمندان بگفت طبیعت شناسان هر کشوری سخن گفت با هر یک از هر دری دلش گر چه در حال از او رنجه شد دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد پری چهره را همنشین کرد و دوست که این عیب من گفت، یار من اوست به نزد من آن کس نکوخواه توست که گوید فلان خار در راه توست به گمراه گفتن نکو می روی جفایی تمام است و جوری قوی هر آن گه که عیبت نگویند پیش هنر دانی از جاهلی عیب خویش مگو شهد شیرین شکر فایق است کسی را که سقمونیا لایق است چه خوش گفت یک روز دارو فروش: شفا بایدت داروی تلخ نوش اگر شربتی بایدت سودمند ز سعدی ستان تلخ داروی پند به پرویزن معرفت بیخته به شهد ظرافت برآمیخته سعدی شیرازی