سعدی شیرازی
باب اول در عدل و تدبیر و رای
بخش ۲۱ - حکایت حجاج یوسف: حکایت کنند از یکی نیکمرد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
حکایت کنند از یکی نیکمرد که اکرام حجاج یوسف نکرد به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز که نطعش بیانداز و خونش بریز چو حجت نماند جفا جوی را به پرخاش در هم کشد روی را بخندید و بگریست مرد خدای عجب داشت سنگین دل تیره رای چو دیدش که خندید و دیگر گریست بپرسید کاین خنده و گریه چیست؟ بگفتا همی گریم از روزگار که طفلان بیچاره دارم چهار همی خندم از لطف یزدان پاک که مظلوم رفتم نه ظالم به خاک پسر گفتش: ای نامور شهریار یکی دست از این مرد صوفی بدار که خلقی بر او روی دارند و پشت نه رای است خلقی به یک بار کشت بزرگی و عفو و کرم پیشه کن ز خردان اطفالش اندیشه کن شنیدم که نشنید و خونش بریخت ز فرمان داور که داند گریخت؟ بزرگی در آن فکرت آن شب بخفت به خواب اندرش دید و پرسید و گفت: دمی بیش بر من سیاست نراند عقوبت بر او تا قیامت بماند نخفته ست مظلوم از آهش بترس ز دود دل صبحگاهش بترس نترسی که پاک اندرونی شبی بر آرد ز سوز جگر یا ربی؟ نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟ بر پاک ناید ز تخم پلید سعدی شیرازی