فیض کاشانی
غزل ها
غزل شماره ۷۵۴: چارهها رفت ز دست دل بیچاره من
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چاره ها رفت ز دست دل بیچاره من تو بیا چارهٔ من شو که توئی چاره من در بیابان طلب بیسر و پا می گردد که ترا میطلبد این دل آوارهٔ من در طلب پا نکشم در رهش ار سر برود تا نیاید بکف آن دلبر عیارهٔ من پخت در بوتهٔ سوداش دل خام طمع سوخت در آتش هجرش جگر پاره من جوی گردیده روان بود شرر گشت کنون بدر و دشت زد آتش دل چو پاره من شاد و خرم خورد از شهد و شکر شیرین تر هر غمی کز تو رسد این دل غمخوارهٔ من گر تو صد بار برانی ز در خود دلرا باز سوی تو گراید دل خود کارهٔ من پارهای دل صد پاره بصد پاره شود گر تو یکبار بگوئی دل صد پارهٔ من هر کجا میکشیش بر اثرت می آید سر نهاده است ترا این دل بیچارهٔ من من نه آنم که ز سودای تو دل بردارم عقل افسون چه دمد بیهده درباره من میبرد لعل لبت دم بدم از دست مرا میشود ساقی من مانع نظاره من تا کی از غنچه خاموش تو در هم باشیم ای خوش آندم که بدشنام کنی چارهٔ من میخورم خون جگر دم بدم از دست غمت کرده خو با غم تو این دل خونخوارهٔ من دل من پا نکشد از در میخانه به پند ناصحا دست بدار از دل می خوره من سرنوشت دل من رندی و بی پروائیست طمع زهد مدار از دل این کاره من یارد حق چون نکنی شاعریت آید فیض بار بیکار بکش ای دل بیکارهٔ من فیض کاشانی