سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه کارهای دنیا همه بازی است و در آن کارها هیچ فائده و حاصلی نیست. همچنانکه کودکان یکی پادشاه شود و یکی وزیر و یکی سرهنگ و یکی امیر و بعضی لشکر. بدان هیچ قلعه و ولایتی حاصل نشود. اینهمه عمر ضایع کردن باشد در بی فائدگی. چون پیر شوند و بزرگ از آن پشیمان گردند و گویند که چرا عوض بازی علم و ادب نیاموختیم. سب جهل خواری و بینوائی میکشیم. اکنون عمر دنیا را حالت طفلی دان، و شهوات و شاهدان و جاه و مال را آن بازی دان که در آن حاصلی نیست جز پشیمانی. و آخرت را حالت پیری دان که بر تو مکشوف میشود که آنچه شیرین مینمود تلخ بود، و آنچه جاه چاه، و آنچه خوب زشت، الی مالانهایه. چنانکه حق تعالی میفرماید انما الدنیا لعب و لهو و زینة. زینت از آن میفرماید که ذاتش از خود خوب نیست بتزیین خوب مینماید. و در سورۀ دیگر میفرماید که زین للناس حب الشهوات. مزین نمود شهوات خود را بخلق همچون مس زراندود و یا چون عجوزۀ آراسته بظاهر خوب و بباطن زشت، خویش دروغ و زشتیش راست چنانکه قلب
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
کار دنیا بود یقین بازی در نبی نام اوست لهو لعب زینتش گفت باز درپی آن همچو یک پیر کو بارایش سرخ و اسپید مالد اندر رو زینت عاریه بخود بربست گفت در سورۀ دگر زین شهوات جهان شد از تزیین که بر او عاریه است آن زینت او گر از خویش خوب و خوش بودی ماش آراستیم و خوب شده است ساحره است این عجوزۀ مکار دستمان را بمکر و دستان بست برنیائی بوی بقوت و زور ناله کن زود در خدای گریز من بر آبم بوی بحیله و مکر چرب و شیرین ز خوان او نخورم نکند سودت این اگر صد سال مدد از حق رسد مگر که رهی زور را ترک گوی و زاری کن تا ز چنگش خدات برهاند گرچه اینرو دهد ترا یاری جهد را هم از او بدان نه زخویش جهد دانی چرات داد خدا ناسزائی اگر بوی سازی غیر طاعات و خیر سهو و کعب که ز خود نیست او لطیف و جوان خویش زیبا کند بالایش تا نماید رخش بدان نیکو تا بدان مردم افکند درشست نیک دریاب اگر توئی دین خوب پیش تو لیک نیک ببین بهر قلبش فدا مکن دینت هیچ حق زین نفرمودی وین پی امتحان نیک و بد است مکر او را نه حد بود نه شمار در جهان کم کسی ز دامش رست نرهی زو مگر که اندر گور تو مگو ممکن است از او پرهیز شود از من خراب او را و کر دست را سوی کاسه اش نبرم سر زنی او کند ترا پامال وز چنین چاه پر بلا بجهی چارۀ او بعون باری کن وز چنین خندقیت بجهاند پاس دارو گذر ز اغیاری تا نمانی پس و برانی پیش زانکه بی جهد کس ندید او را سلطان ولد