فیض کاشانی
غزل ها
غزل شماره ۵۶۰: پرتو شمع رخت شد در وجودم مشتعل
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
پرتو شمع رخت شد در وجودم مشتعل سوخت از من هرچه بود از اقتضای آب و گل بود ذرات دلم هر یک بفرمان کسی مهرت آمد حاکم این مملکت شد مستقل گفت از بهر نثار ما چه داری غیر جان خود فدای ما نمودی روز اول دین و دل گفتم از بهر نثار مقدمت جانی کم است لیکن از دستم نیاید غیر آن جهد المقل ای ز رویت هر چه جانرا هست ازانوار قدس وی ز مویت مانده دل در ظلمت این آب و گل ای فدایت هر که او راهست عز و اعتبار وی برایت هر که هرجا میکشد خاری و دل جان چه باشد با دل و دین تا که قربانت کنند گر دو عالم را ببازم در رهت باشم خجل در نعیم سایهٔ مهر رخت آسوده بود پیش از آن کارند جانها را بقید آب و گل باز آنجا میروم تا جان بر آساید ز غم میگشایم قید آب و گل ز پای جان و دل فیض اگر خواهی که جا در قدس علیین کنی جسم و جانرا پاک کن ز آلایش این آب و گل فیض کاشانی