فیض کاشانی
غزل ها
غزل شماره ۴۸۵: سحر رسید ز غیبم بکوش هوش سروش
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
سحر رسید ز غیبم بکوش هوش سروش که خیز و از لب ما بادهٔ طهور بنوش از آن سروش شدم مست و بیخود افتادم شراب تا چه کند چون سروش برد از هوش گذاشتم تن و با پای جان روانه شدم روان روان شد و تن تن زد از سماع سروش بقدسیان چو رسیدم مرا گرفت از من صلای ساقی ارواح و بانگ نوشانوش ندا رسید دگر بار کای قتیل فراق بیا و از لب ما شربت حیات بنوش ز پای تا سر من مو بمو دهانی شد چشید ذوق حیاتی از آن خجسته سروش مرا گرفت ز من خود بجای من بنشست فؤاد من شد و چشم من و مرا شد گوش نهاد بر سر من زان حیات سرپوشی که مرگ دست ندارد بزیر آن سرپوش حیاهٔ غیب رسید و سر مماهٔ رسید چنان برید که ننشست دیک فیض از جوش فیض کاشانی