فیض کاشانی
غزل ها
غزل شماره ۳۱۵: ندادم دل بعشق و جان روان شد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ندادم دل بعشق و جان روان شد دریغا حاصل عمرم زیان شد بتن تا میرسیدم جان شد از دست بجان تا میرسیدم از جهان شد نفس تا میزدم می شد بغفلت مکان تا گرم میکردم زمان شد مرا در خواب کرد انفاس و بگذشت ز خود غافل شدم تا کاروان شد شدم تا بر خدا بندم هوا برد چنین میخواستم دل را چنان شد همه عمرم درین اندیشه بگذشت که عمرم صرف باطل شد همانشد بغفلت رفت عمر و فکر غفلت ندانستم چه سان آمد چه سان شد اگرچه فکر غفلت هوشیاری است ولی راضی بآن کی میتوان شد نبردم بهرهٔ از عمر صد حیف که جان فیض بیجان از جهانشد خوش آنکو گشت دلدارش دلارام غم جانانش جان افزای جان شد فیض کاشانی