فیض کاشانی
غزل ها
غزل شماره ۲۶۳: آمد شبی خیالش در صدر سینه جا کرد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
آمد شبی خیالش در صدر سینه جا کرد در مسجد خرابی بتخانه ای بنا کرد از دل ببرد صبر و از جان گرفت آرام از سر ربود هوش و در سینه کارها کرد حرفی ز عشقم آموخت ز آن آتشی بر افروخت کز پای تا سرم سوخت بس شور و فتنها کرد هم زهد کرد غارت هم رندی و بصارت با دین و دل چها کرد با خشک و تر چها کرد گفتی ترحمی کن بر جان ناتوانم گفتا که عشق هرگز بخشید یارها کرد من شیر مست عشق در بیشهٔ فتاده کی تر ز خشک یا تریا هرّ زبّر جدا کرد با آن عصای موسیم آن دم که اژدها شد فرعون و قصر او را یک لحظه ز ابتدا کرد طوفان نوح دیدی چون شست نقش کفار زان آب عشق بگذشت اغیار را فنا کرد فیض ار تو مرد عشقی از دل بر آرهوئی هوئی که چون بر آری جانرا توان فدا کرد فیض کاشانی