فیض کاشانی
غزل ها
غزل شماره ۱۶۹: چون توان بود در آنجای که آسایش نیست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چون توان بود در آنجای که آسایش نیست یا بگنجید بسوفار که گنجایش نیست چه دهی دل بسرائی که دل از وی بکند یا نهی رخت بدان خانه که آسایش نیست هر که او عاقبت اندیش بود دل ننهد در مقامی که بقا را ره گنجایش نیست نعمت دینی دون هیچ نگیرد دستت بعبث دست میالا که جز آلایش نیست مال و جاهی که بر آن روز بروز افزائی کاهش جان بود آن مایهٔ افزایش نیست خویشتن را بفسون و حیل آراسته است نخری عشوهٔ دنیا که جز آرایش نیست هر که را زینت این زال دل از جا ببرد خون رود از نظر و فرصت پالایش نیست دست مشاطه نیارد رخ دنیا آراست زال بد منظر دون قابل آرایش نیست هست زندان خردمند و بهشت نادان نزد ارباب بصر قابل آسایش نیست هر چه در دین کندت سود بجا آور زود ور زیانست بمان حاجت فرمایش نیست طاعت حق کن و بگذر ز شمار طاعت ره مپیما و برو فرصت پیمایش نیست منشین شاد و مجو خاطر جمع و دل خوش فیض ازین مرحله کاین منزل آسایش نیست فیض کاشانی