فیض کاشانی
غزل ها
غزل شماره ۱۳۷: عشق بیچون تو یارب در دل من چون نشست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
عشق بیچون تو یارب در دل من چون نشست گوهر روحی پاکی بین چه سان در خون نشست گشت عالم را سراپا جای گنجایش نیافت غیرصحرای دل من زان درین هامون نشست اینقدر دانم که جا کرده است در ویرانه ام می ندانم چون درآمد از کجا و چون نشست پادشاه عشق بر ملک خرد تا دست یافت ملک را بگرفت سرتا سر خرد بیرون نشست هر خردمندی که بوئی از می عشقش شنید سر بصحرا داد عقل و پهلوی مجنون نشست جویها از چشم خونبارم روان شد هر طرف هر که نزدیک من آمد لاجرم در خون نشست اشک تا سر کرد از چشمم بدورم شد محیط تیره آه از سینه ام برخواست برگردون نشست چرخ هر چند از ترحم مهربانی بیش کرد گرد محنت بر سر و روی دلم افزون نشست در غزل فکری نباید کرد چندان فیض را معنی برخاست تا از خاطرش موزون نشست فیض کاشانی