واعظ قزوینی
غزل ها
شمارهٔ ۵۷۴: دل پر غم، سر پر شور و، جان بینوا داری
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دل پر غم، سر پر شور و، جان بینوا داری نمینالی ز بیچیزی، اگر دانی چها داری بکن با نفس کافر، دست و پا، تا دست و پا داری تو اما،ای خود آرا، دست و پا بهر حنا داری سراپا چشم باید شد، کنون چون شاخ بادامت درین پیری که چشم دستگیری از عصا داری هوسهای جهان سفله دارد مضطرب حالت هوایی در سرت تا هست، آتش زیر پا داری بلا هر گز نیابد در سرایت راه، ای منعم اگر پیوسته دربان بر در خود از گدا داری خدنگ بد سگالی را، نشانی نیست غیر از خود نباشی دوست با خود، گر بدشمن بد روا داری مترس از تنگدستی، تا توانی دل بدست آور چه میخواهی دگر ز اسباب دنیا، گر سخا داری؟! حلالست آن زمان خواب فراغت برتو، کز رفتن توانی کاروان عمر را یک لحظه وا داری اگر راحت رسان مردمی، چون خواب آسایش بهر محفل که می آیی، بچشم خلق جا داری دلیل نارسیدنهاست، لاف منتهی بودن چو زنگ کاروان، دوری ز منزل تا صدا داری! نظر بر جیفه دنیا و، لاف از اوج استغنا؟ بطبع کرکسی، اما پر وبال هما داری! مجو دیگر دلیلی با ظهور وحدتش واعظ که چون پیدایی منزل، درین ره رهنما داری واعظ قزوینی