کلیم کاشانی
غزل ها
غزل شمارهٔ ۳۲۱: مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد چو خس تمام شود شعله هم ز پا افتد غم زمانه ز ما بیدلان ندارد رنگ بسان دزد که در خانه گدا افتد لباس فقر بزاری نصیب هر کس نیست خوشا تنی که بر آن نقش بوریا افتد دلم ز همرهی اشک وانمی ماند نه آتشی است که از کاروان جدا افتد تلافی ار نکند روزگار عقده گشاست گره ز هر چه گشاید بکار ما افتد بغیر دیده که از گریه آب و تابش رفت که دیده ز آب روان خانه از صفا افتد چو قرعه در بدنم استخوان شکسته شود ز ضعف گر بسرم سایه هما افتد کشنده تر ز مرض منت طبیبان است خوشست درد بشرطی که بیدوا افتد حریص چشم طمع دارد از کریم و لئیم مگس بخوان شه و کاسه گدا افتد اگر حمایت فقرش کند سپرداری نمی گذارد کاتش ببوریا افتد سیاه روزی ما رنگ بست خواهد شد کلیم اگر بمن آن چشم سرمه سا افتد کلیم کاشانی