کلیم کاشانی
غزل ها
غزل شمارهٔ ۳۱۵: بهار آمد و جانی بجسم مینا شد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بهار آمد و جانی بجسم مینا شد پیاله! چشم تو روشن که باده پیدا شد عرق فشانیت از تاب می شکیب نهشت چه قطره بود که سیلاب طاقت ما شد هنوز رنج تب لرز آفتاب بجاست چه فیض بود که همخانه مسیحا شد نه رفع تشنه لبی می کند، نه سوز جگر دلم خوشست که چشمم ز گریه دریا شد زدیده رفتی و تاریک شد سراچه چشم بدل در آمدی و چشم داغ بینا شد بغیر خار که در پای رهروان ماندست دگر براه غمت هر چه بود یغما شد کلیم چاک شد از تیغ او سراپایت بسینه سنگ چه کوبی کنونکه در وا شد کلیم کاشانی