سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه عالم معنی چون آب است و صور چون کف و یخ که در فراق دریای معنی منجمد شده اند از این روی در و دیوار این عالم را جماد میگویند که یخ گرفته است و در او نرمی و روانی نیست، عاقل یخ را آب میبیند زیرا موقوف نظر آفتاب است که باز آب شود. عالم و صور اول معنی بودند و علم محض بیچون و چگونه، باز آخر چون آفتاب قیامت درتابد معنی شوند که کل شیئی یرجع الی اصله(و کل شیئی هالک و الا وجهه)
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هستی این جهان بود چون برف گر یخ و برف کوه کوه بود منجمد شد جهان چو این سو شد علم بوده است عالم هستی زاد از آن علم آسمان و زمین زاد از بحر صاف کفک چو درد کفک بر روی بحر چون پرده است کفک از بحر مینماید تر تشنه مانده بسوی او حیران هست معنی چو آب و صورت کف صورت کفک را گذار ای جان ارجعی را شنو بگوش خرد جوش بحر آب کف برون انداخت چون که اندر فراق بحر بماند که تو صافی بپیش صاف بیا آب صافی که گشته بود جدا کفک را لطف و خوبیش زیم است از نم یم شده است او مطلوب نزد خلق عوام لیک خواص قلب را همچو زر برد نادان مزه همچون زر است و صورت مس جامۀ عاریه نپوشد او زانکه داند بوی نخواهد ماند مزۀ نقش خلق عاریه است آب اگرچه ز کفک گشت روان تو یقین دان که کفک خشگ شود چشمه ای جو که آب ازو جوشد تا همیشه از او تو آب بری بی ز صورت بجوی معنی را از زر اندود زر یقین برود مزه همچون زر و جهان چو مس است شرح این سر چو آفتاب شگرف از تف آفتاب آب شود صورت و سوی گشت و بیسو شد بند آنجا بلندی وپستی نقش کرسی و لوح و عرش برین هر که در کفک ماند آخر مرد خلق را پرده در سقر برده است تشنه را تریش ببرده ز سر کفک تن را گزیده از دل و جان نقد کف را مگیر اندر کف باز در بحر رو روان و دوان تا ترا آن ندا باصل برد آب با کف کجا تواند ساخت بحر بازش بسوی خویش بخواند شدن صاف درد نیست روا متصل شد چو اولیا بخدا زانکه از یم ورا نصیب نم است دان زر اندود او چو زر محبوب چون ندانند نقره راز رصاص رنگ زر دید و گشت سغبۀ آن مزه عاریتست بر تن و حس کش بود عقل و دانش نیکو ترک آن راز جان و دل برخواند هم چو در کفک آب جاریه است لیک در کفک عاریه است بدان گر دمی آب اندر او نرود چمن روح آب از او نو شد جاودان در بهشت عشق چری ترک کن زود لاف و دعوی را هیچ از زر زری جدا نشود مزۀ بی دغل ورای حس است سلطان ولد