گورو گوبیند سینگ
ظفرنامه اورنگ زیب
داستان | پایان ظفرنامه
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
مرا اعتباری بر این قسم نیست که ایزد گواه است و یزدان یکیست نه قطره مرا اعتباری بر اوست که بخشی و دیوان همه کذب گوست کسی قول قرآن کند اعتبار همان روز آخر شود مرد خوار هما را کسی سایه آید به زیر برو دست دارد نه زاغ دلیر کسی پشت افتد پس شیر نر نگیرد بز و میش و آهو گذر (قسم مصحف خدعه گر این خورم نه فوج عزیزم را سم افگنم) به مصحف قسم خفیه گر خوردمی نه یک گام هم پیش ازان بردمی گرسنه چه کاری کند چهل نر که ده لک برآید برو بی خبر که پیمان شکن بی درنگ آمدند میان تیغ و تیر و تفنگ آمدند به لاچارگی در میان آمدم به تدبیر تیر و کمان آمدم چو کار از همه حیلتی درگذشت حلال است بردن به شمشیر دست چه قسمِ قرآن من کنم اعتبار وگرنه تو گویی من این ره چه کار ندانم که این مرد روباه پیچ دگر هرگز این ره نیاید به هیچ هر آنکس که قول قرآن آیدش نزد بستن و کشتن و آیدش به رنگ مگس سیه پوش آمدند به یکبارگی درخروش آمدند هرآنکس آمد ز دیوار برون بخوردن یکی تیر شد غرق خون که بیرون نیامد کسی زان دیوار نخوردند تیر و نگشتند خوار چو دیدم که ناهر بیامد به جنگ چشیده یکی تیر من بی درنگ هم آخر گریزند به جای مصاف بسی خان خوردند بیرون گزاف که افغان دیگر بیامد به جنگ چو سیل روان همچو تیر و تفنگ بسی حمله کردند به مردانگی هم از هوشگی هم ز دیوانگی بسی حمله کرد و بسی زخم خورد دو کس را به جان کشت و هم جان سپرد که خواجه مردود سایه دیوار به میدان نیامد به مردانه وار دریغا اگر روی او دیدمی به یک تیر لاچار بخشیدمی هم آخر بسی زخم تیر و تفنگ دو سویی بسی کشته شد بی درنگ بسی بار بارید تیر و تفنگ زمین گشت همچون گل لاله رنگ سر و پای انبوه چندان شده که میدان پر از گوی چوگان شده ترنکار تیر و ترنگ کمان بر آمد یکی ها و هو از جهان دگر شورش کیبر کینه کوش ز مردان مردان بیرون رفت هوش هم آخر چه مردی کند کارزار که بر چهل تن آیدش بی شمار چراغ جهان چون شده برقع پوش شه شب بر آمد همه جلوه جوش هر آنکس که قول قرآن آیدش که یزدان بر او رهنما آیدش نه پیچیده مویی نه رنجیده تن که بیرون خود آورد دشمن شکن ندانم که این مرد پیمان شکن که دولت پرستست ایمان فکن نه ایمان پرستی نه اوضاع دین نه صاحب شناسی نه محمد یقین هر آنکس که ایمان پرستی کند نه پیمان خودش پیش و پستی کند که این مرد را ذره اعتبار نیست چه قسم قرآن است یزدان یکیست چو قسم قرآن صد کند اختیار مرا قطره ناید از و اعتبار اگر چه ترا اعتبار آمدی کمر بسته ی پیشواز آمدی که فرض است بر سر ترا این سخن که قول خدا است قسمت من اگر حضرت خود ستاده شود بجان و دل کار واضح شود شما را چو فرض است کاری کنی بموجب نوشته شمار کنی نوشته رسید و بگفت زبان بباید که ای کار به راحت رسان همون مرد باید شود سخنور نه شکم دگر در دهان دگر که قاضی مرا گفت بیرون نیم اگر راستی خو بیاری قدم ترا گر بباید آن قول قرآن به نزد شما را رسان همان که تشریف در قصبه کانگرکند وزان پس ملاقات باهم شود نه ذره در این راه خطره تراست همه قوم بیرار حکم مراست بیا تو سخن خود زبانی کنم بروی شما مهربانی کنم یکِ اسب شایسته یک هزار بیا تا بگیری به من این دیار شهنشاه را بنده ی چاکرم اگر حکم آید بجان حاضرم اگر چه بیاید به فرمان من حضورت بیایم همه جان و تن اگر تو به یزدان پرستی کنی بکارِ مرا این نه سستی کنی بباید که یزدان شناسی کنی نه گفته کسی کس خراشی کنی تو مسند نیشن سرور کاینات که عجب است انصاف این هم صفات که عجب است انصاف و دین پروری که حیف است صد حیف این سروری که عجب است عجب است فتوه شما بجز راستی سخن گفتن زیان مزن تیغ بر خون کس بی دریغ ترا نیز خون است به چرخ تیغ تو غافل مشو مرد یزدان حراس که او بی نیاز از او بی سپاس که او بی محاب است شاهان شاه زمین و زمان را هم و پاتشاه خداوند ایزد زمین و زمان کننده است هرکس مکین و مکان هم از پیر مور و هم از پیل تن که عاجز نواز است و غافل شکن که او را چو اسم است عاجز نواز که او بی سپاس است و او بی نیاز که او بی نگون است و او بی چگون که او رهنما است و او رهنمون که بر سر ترا فرض قسم قرآن بگفته شما کار خوبی رسان بباید تو دانش پرستی کنی بکار شما چیره دستی کنی چها شد که چون بچگان کشته چار که باقی بماندست پیچده مار چه مردی که اخگر خموشان کنی که آتش دمان را فروران کنی چه خوش گفت فردوسی خوش زبان شتابی بود کار آهرمنان که ما بارگاهِ حضرت آیم شما ازان روز باشی و شاهد شما وگر نه تو این هم فراموش کند ترا هم فراموش یزدان کند اگر کار این بر تو بستی کمر خداوند باشد ترا بهره ور که این کار نیک است دین پروری چو یزدان شناسی بجان برتری ترا من ندانم که یزدان شناس بر آمد ز تو کار ها دلخراش شناسد همین تو نه یزدان کریم نه خواهد همین تو بدولت عظیم اگر صد قرآن را بخوردی قسم مرا اعتباری نه این ذره دم حضوری نه آیم ن این ره شوم اگر شه بخواهد نه آنجا روم خوشش شاه شاهان اورنگ زیب که چالاک دستست چابک رکیب که حس الجمال است و روشن ضمیر خداوند مکل است و صاحب امیر به ترتیب دانش به تدبیر تیغ خداوند دیگ و خداوند تیغ که روشن ضمیر است و حسن الجمال خداوند بخشنده ی ملک و مال که بخشش کبیر است در جنگ کوه ملایک صفت چون ثریا شکوه شهنشاه اورنگ زیب عالمین که دارایی دور است دور است دین منم کشته ام کوهیان بت پرست که آن بت پرستند من بت شکست ببین گردش بی وفایی زمان پس پشت افتد رساند زیان ببین قدرت نیک یزدان پاک که از یک بدی لک رساند هلاک چو دشمن کند مهربان است دوست که بخشندگی کار بخشنده اوست رهایی ده و رهنمایی دهد زبان را به صفت آشنایی دهد خصم را چو کور و کند وقت کار یتیمان بیرون برد بی آزار هر آنکس که او راستبازی کند رحیمی برو رحم سازی کند کسی خدمت آید بسی دل و جان خداوند بخشید بر وی امان چی دشمن بر آن حیله سازی کند اگر راهنما بر وی راضی شود اگر یک بر آید ده و ده هزار نگهبان او را شود کردگار ترا گر نظر است لشکر و زر که ما را نگاه است یزدان شکر که او را غرور است بر ملک و مال او ما را پناه است یزدان اکال تو غافل مشو زین سپنجی سرای که عالم بگذرد سر جا بجای ببین گردش بی وفایی زمان که بگذشت بر هر مکین و مکان تو به جبر عاجز خراشی مکن قسم را به تیشه تراشی مکن چو حق یار باشد دشمن کند اگر دشمنی را بصد تن کند خصم دشمنی گر هزار آورد نه یک مویی او را ازار آورد گورو گوبیند سینگ