مولانا بلخی
فیه ما فیه
فصل سی و هشتم - حسام الدیّن ارزنجانی پیش از آنک بخدمت فقرا رسد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
حسام الدیّن ارزنجانی پیش از آنک بخدمت فقرا رسد و با ایشان صحبت کند بحّاثی عظیم بود هرجا که رفتی و نشستی بجدّ بحث و مناظره کردی خوب کردی و خوش گفتی اما چون با درویشان مجالست کرد آن بر دل او سرد شد، نبرد عشق را جز عشق دیگر مَنْ اَرَادَ اَنْ یَجْلِسَ مَعَ اللّهِ تَعالی فَلْیَجْلِسْ مَعَ اَهْلِ التَّصوُّفِ این علمها نسبت بااحوال فقرا بازی و عمر ضایع کردنست که اِنَّمَا الدُّنْیا لَعِبٌ اکنون چون آدمی بالغ شد و عاقل و کامل شد بازی نکند و اگر کند از غایت شرم پنهان کند تا کسی او را نبیند این علم و قال و قیل و هوسهای دنیا بادست و آدمی خاک است و چون باد با خاک آمیزد هرجا که رسد چشمها را خسته کند و ازوجود او جز تشویش و اعتراض حاصلی نباشد، اما اکنون اگرچه خاک است بهر سخنی که میشنود میگرید اشکش چون آب روانست تَرَی اَعْیُنَهُمْ تَفِیْضُ مِنَ الدَمْعِ اکنون چون عوض باد بر خاک آب فرومیآید کار بعکس خواهد بودن. لاشک چون خاک آب یافت برو سبزه و ریحان و بنفشه و گل گلزار روید این راه فقر راهست که درو بجمله آرزوها برسی هر چیزی که تمنای تو بوده باشد البته درین راه بتو رسد از شکستن لشکرها و ظفر یافتن بر اعدا و گرفتن ملکها و تسخیر خلق و تفوق براقران خویشتن و فصاحت و بلاغت و هرچ بدین ماند چون راه فقر را گزیدی اینها همه بتو رسد هیچکس درین راه نرفت که شکایت کرد بخلاف راههای دگر هرک در آنراه رفت و کوشید از صد هزار یکی را مقصود حاصل شد و آن نیز نه چنانک دل او خنک گردد و قرار گیرد زیرا هر راهی را اسبابیست و طریقی است بحصول آن مقصود و مقصود حاصل نشود اِلّا از راه اسباب و آنراه دورست و پر آفت و پر مانع شاید که آن اسباب تخلف کند از مقصود اکنون چون در عالم فقر آمدی و ورزیدی حق تعالی ترا ملکها و عالمها بخشد که در وهم ناورده باشی و از آنچ اول تمنا میکردی و میخواستی خجل گردی که آوه من بوجود چنین چیزی چنان چیز حقیر چون میطلبیدم. اما حق تعالی گوید اگر تو از آن منزه شدی و نمیخواهی و بیزاری اما آن وقت در خاطر تو آن گذشته بود برای ما ترک کردی کرم ما بی نهایت است البته آن نیز میسر تو گردانم چنانک مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ پیش از وصول و شهرت، فصاحت و بلاغت عرب را میدید تمناّ میبرد که مرا نیز این چنین فصاحت و بلاغت بودی چون او را عالم غیب کشف گشت و مست حق شد بکلیّ آن طلب و آن تمناّ بر دل او سرد شد، حق تعالی فرمود که آن فصاحت و بلاغت که میطلبیدی بتو دادم، گفت یا رب مرا بچه کار آید آن و فارغم و نخواهم، حق تعالی فرمود غم مخور آن نیز باشد و فراغت قایم باشد و هیچ ترا زیان ندارد، حق تعالی او را سخنی داد که جمله عالم از زمان او تا بدین عهد در شرح آن چندین مجلدّها ساختند و میسازند وهنوز از ادراک آن قاصرند و فرمود حق تعالی که نام ترا صحابه از ضعف و بیم سروحسودان در گوش پنهان میگفتند بزرگی ترا بحدّی نشر کنم که برمنارهای بلند در اقالیم عالم پنج وقت بانگ زنند بآوازهای بلند و الحان لطیف در مشرق و مغرب مشهور شود، اکنون هرک درین راه خود رادرباخت همه مقصودهای دینی و دنیاوی او را میسّر گشت و کس ازین راه شکایت نکرد. سخن ما همه نقدست و سخنهاء دیگران نقلست و این نقل فرع نقدست، نقد همچون پای آدمیست و نقد همچنانست که قالب چوبین بشکل قدم آدمی اکنون آن قدم چوبین را ازین قدم اصلی دزدیدهاند و اندازهٔ آن ازین گرفته اند. اگر در عالم پای نبودی ایشان این قالب را از کجا شناختندی پس بعضی سخنها نقدست و بعضی نقل است وبهمدیگر میمانند ممیّزی میباید که نقد را از نقل بشناسد و تمییز ایمانست و کفر بیتمیزی است، نمیبینی که در زمان فرعون چون عصای موسی مار شد و چوبها و رسنهای ساحران مار شدند آنک تمییز نداشت همه را یک لون دید و فرق نکرد وآنک تمییز داشت سحر را از حق فهم کرد و مؤمن شد بواسطهٔ تمییز، پس دانستیم که ایمان تمییزست آخر این فقه اصلش وحی بود اماّ چون بافکار و حواس و تصرّف خلق آمیخته شد آن لطف نماند و این ساعت چه ماند بلطافت وحی چنانک این آب که در ثروت روانست سوی شهر آنجا که سرچشمه است بنگر که چه صاف و لطیف است و چون در شهر درآید و از باغها و محلهّا و خانهای اهل شهر بگذرد چندین خلق دست و رو و پا او اعضا و جامها و قالیها و بولهای محلّها و نجاستها از آن اسب و استر درو ریخته و با او آمیخته گردد. چون از آن کنار دیگر بگذرد درنگری. اگرچه همانست گل کند خاک را و تشنه را سیراب کند و دشت را سبز گرداند اما ممیزی میباید که دریابد که این آب را آن لطف که بود نمانده است و با وی چیزهای ناخوش آمیخته است اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ مُمَیِّزٌ فَطِنٌ عَاقِلٌ پیر عاقل نیست چون ببازی مشغول است اگر صد ساله شود هنوز (خام) و کودکست و اگر کودک است چون ببازی مشغول نیست پیرست اینجا سنّ معتبر نیست مَاءٍ غَیْرِ آسِنٍ میباید ماء غیر آسن آن باشد که جمله پلیدیهای عالم را پاک کند و درو هیچ اثر نکند همچنان صاف و لطیف باشد که بود و در معده مضمحل نشود وخلط و گنده نگردد وآن آب حیات است. یکی در نماز نعره زد و بگریست نماز او باطل شود یا نی، جواب این بتفصیل است اگر آن گریه از آنرو بود که او را عالمی دیگر نمودند بیرون محسوسات اکنون آن را آخر آب دیده میگویند تا چه دید چون چنین چیزی دیده باشد که جنس نماز باشد و مکملّ نماز باشد مقصود از نماز آنست نمازش درست و کاملتر باشد و اگر بعکس این دید برای دنیا گریست یا دشمنی برو غالب شد از کین او گریهاش آمد یا حسد برد بر شخصی که او را چندین اسباب هست و مرا نیست نمازش ابتر و ناقص و باطل باشد، پس دانستیم که ایمان تمییزست که فرق کند میان حق و باطل و میان نقد و نقل هر کرا تمییز نیست این سخن پیش او ضایع است همچنانک دوشخص شهری عاقل و کافی بروند از روی شفقت برای نفع روستائی گواهی بدهند، امّا روستائی از روی جهل چیزی بگوید مخالف هر دو که آن گواهی هیچ نتیجهٔ ندهد و سعی ایشان ضایع گردد و ازین روی میگویند که روستایی گواه با خود دارد الاّ چون حالت سکر مستولی گردد مست بآن نمینگرد که اینجا ممیزی هست یا نی مستحق این سخن و اهل این هست یا نی از گزاف فرو میریزد همچنانک زنی را که پستانهاش قوی پر شود ودرد کند سگ بچگان محله را جمع کند و شیر را بریشان میریزد، اکنون این سخن بدست ناممیز افتاد همچنان باشد که درّ ثمین بدست کودکی دادی که قدر آن نمیداند چون از آن سوتر رود سیبی بدست او نهند و آن درّ را ازو بستانند چون تمییز ندارد پس تمییز بمعنی عظیم است. ابایزید را پدرش در عهد طفلی بمدرسه برد که فقه آموزد چون پیش مدرسشّ برد گفت هَذا فِقْهُ اَبِیْ حَنِیْفَة گفت اَنَا اُرِیْدُ فِقْهَ اللهِّ چون بر نحویش بُرد گفت هَذا نَحْوُ اللهِّ گفت هَذا نَحْوُ سِیْبَوَیْهِ گفت مَااُرِیْدُ همچنین هرجاش که میبُرد چنین گفت پدر ازو عاجز شد او را بگذاشت بعد از آن درین طلب ببغداد آمد حالی که جنید را بدید نعرهٔ بزد گفت هَذا فِقْهُ اللهِّ و چون باشد که برهّ مادر خود را نشناسد چون رضیع آن لِبانست و او از عقل و تمیز زاده است صورت را رها کن. شیخی بود مریدان را استاده رها کردی دست بسته در خدمت، گفتند ای شیخ این جماعت را چرا نمینشانی که این رسم درویشان نیست این عادت امرا و ملوکست، گفت نی خمش کنید من میخواهم که ایشان این طریق را معظم دارند تا برخوردار شوند اگرچه تعظیم در دل است ولکن اَلظَّاهِرُ عِنْوانُ الْباطِنِ معنی عنوان چیست یعنی که از عنوان نامه بدانند که درینجا چه بابهاست و چه فصلها از تعظیم ظاهر و سر نهادن و بپا ایستادن معلوم شود که در باطن چه تعظیمها دارند و چگونه تعظیم میکنند حق را و اگر در ظاهر تعظیم ننمایند معلوم گردد که باطن بی باک است و مردان حق را معظمّ نمیدارد. مولانا بلخی