سعدی شیرازی
غزل های سعدی
غزل ۱۲۷: دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نیست آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست گر چنانست که در چاه زنخدان تو نیست از خدا آمده ای آیت رحمت بر خلق وان کدام آیت لطفست که در شأن تو نیست گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست تو کجا نالی از این خار که در پای منست یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست آخر ای کعبه مقصود کجا افتادی که خود از هیچ طرف حد بیابان تو نیست گر برانی چه کند بنده که فرمان نبرد ور بخوانی عجب از غایت احسان تو نیست سعدی از بند تو هرگز به درآید هیهات بلکه حیفست بر آن کس که به زندان تو نیست سعدی شیرازی