سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه قطب پادشاه اولیاست. دولت اولیا و کار و کیای ایشان اگرچه عظمت عظیم دارد اما پیش عظمت قطب اندک است و بیمقدار. آن عظمتهای ایشان در او اثر نکند و از آن گرم نشود، زیرا عظمت او صد هزار چندان است و در تقریر این خبر که اولیائی تحت قبابی لایعرفهم غیری.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
قطب از جمله است چیز دگر که ندارد زقالشان گرمی قرب ایشان بنزد او بعد است وصل ایشان بنزد اوست فراق بر حق هر کس ارچه خاص بود قرب او پیش خود بود بسیار لقمۀ بازکی خورد بنجشگ بار استر کجا کشد کره چه زند پیش شیر روبه دون آخرون اند سابقون میدان سخنی گو که کس نگفته است آن تا که گردد عدو ز عشق ولی تا که هر ذرهای شود خورشید تا شود قطره زان گهر دریا تا که مرده ز گور برخیزد راح دل را خورد اگر روح است نکند سرکشی و آید پیش رنج پیشش یقین چو گنج شود تلخ خواهد نخواهد او شیرین پیش او درد به ز صد درمان اینچنین کس ز فهمها دور است فهم هر کس بکنه او نرسد ذات و وصف ورا خدا داند گفت حق اولیا لباب منند می نگنجد دوی در این وحدت گذر از خنب و آن سبو دریاب از صور درگذر اگر یاری پرده است این جهان و خلق از وی اینچنین پرده هر کسی که درد هر کرا دل بود دراند سهل رستمی کو چو مصطفی ای عم غم و شادی است پردۀ بینا آسمان و زمین حجاب کیند تا چه سر دارد او عجب در سر نکند هم ز حالشان گرمی حالشان پیش مشگ او سعد است همه جفت اند و همچو حق او طاق لیک کی قرب خاص خاص شود پیش این قرب هست بیمقدار میردار در گلو برد بنجشگ کی بود همچو گنج یک صره چون بر او پلنگ هست زبون گر فزونی سوی فزونی ران بی نشان را نما بنقش و نشان تا شود بینوا غنی و ملی تا سیه رو شود چو ماه سفید تا شود کور از آن نظر بینا پیش آید بعشق و نگریزد زان که آن راح کشتی نوح است نوش گردد بنزد او هر نیش این چو دانست سوی رنج رود به ز حلوا بود برش زوبین تن چه بلکه فدا کند دل و جان زانکه او سر سر هر نور است روحها پیش روح اوست جسد سر شه هر گدا کجا داند گرچه بنهفته در قباب منند گذر از نقش ورو ببین وحدت چون پراند آن ظروف از یک آب تارسی بی حجاب درباری مانده دور از جمال حضرت حی گوی بی صولجان ز جمله برد هرکه بیدل بود شود بوجهل تا براند درون شادی و غم هر که آن را درد شود اعلی خیر وشر نفع و ضر حجاب ویند سلطان ولد