مولانا بلخی
فیه ما فیه
فصل بیست وچهارم - شخصی درآمد فرمود که محبوبست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شخصی درآمد فرمود که محبوبست و متواضع و این از گوهر اوست چنانک شاخی را که میوهٔ بسیار باشد آن میوه او را فروکشد و آن شاخ را که میوهٔ نباشد سر بالا دارد همچون سپیدار و چون میوه از حدّ بگذرد استونها نهند تا بکلیّ فرونیاید، پیغامبر صلی اللهّ علیه و سلم عظیم متواضع بود زیرا که همه میوهای عالم اولّ و آخر بروجمع بود لاجرم از همه متواضع تر بود مَا سَبَقَ رَسُوْلَ اللهِّ اَحَدٌ بِالسَّلَامِ گفت هرگز کسی پیش از پیغامبر بر پیغامبر صلّی اللهّ علیه و سلمّ نمیتوانست سلام کردن زیرا پیغامبر پیش دستی میکرد از غایت تواضع و سلام میداد و اگر تقدیرا سلام پیشین ندادی هم متواضع او بودی و سابق در کلام او بودی زیرا که ایشان سلام ازو آموختند و ازو شنیدند هرچ دارند اولّیان و آخریان همه از عکس او دارند و سایه اویند اگر سایهٔ یکی درخانه پیش از وی درآید پیش او باشد در حقیقت اگرچه سایه سابق است بصورت آخر سایه ازو سابق شد فرع اوست و این اخلاق از اکنون نیست از آن وقت در ذرّهای آدم در اجزای او این ذرهّا بودند. بعضی روشن و بعضی نیم روشن و بعضی تاریک این ساعت آن پیدا میشود اما این تابانی و روشنی سابق است و ذرهّٔ او در آدم از همه صافیتر و روشنتر بود و متواضعتر بعضی اول نگرند و بعضی آخر نگرند اینها که آخر نگرند عزیزند و بزرگند زیرا نظرشان بر عاقبت است و آخرت و آنها که باولّ نظر میکنند ایشان خاصترند میگویند چه حاجتست که بآخرنظر کنیم چون گندم کِشتهاند در اول جو نخواهد رستن در آخر و آن را که جو کِشته اند گندم نخواهد رستن پس نظرشان باولّست و قومی دیگر خاصترند که نه باولّ نظر میکنند ونه بآخر و ایشان را اول و آخر یاد نمیآید غرقند در حق و قومی دیگرند که ایشان غرقند در دنیا باول و آخر نمینگرند از غایت غفلت ایشان علف دوزخند پس معلوم شد که اصل محمد بوده است که لَوْلَاکَ مَا خَلَقْتُ الْاَفْلَاکَ و هر چیزی که هست از شرف و تواضع و حکم و مقامات بلند همه بخشش اوست و سایهٔ او زیرا که ازو پیدا شده است همچنانک هرچ این دست کند از سایه عقل کند زیرا که سایهٔ عقل بروست هر چند که عقل را سایه نیست اما او را سایه هست بی سایه همچنانک معنی را هستی هست بی هستی اگر سایهٔ عقل برآدمی نباشد همه اعضای او معطلّ شوند. دست بهنجار نگیرد پای در راه راست نتواند رفتن چشم چیزی نبیند گوش هرچ شنود کژ شنود، پس بسایهٔ عقل این اعضاء همه کارها بهنجار و نیکو و لایق بجای میآرند ودر حقیقت آن همه کارها از عقل میآید اعضا آلت اند همچنین آدمی باشد عظیم خلیفه وقت او همچون عقل کلسّت عقول مردم همچون اعضای ویند هرچ کنند از سایهٔ او باشد و اگر ازیشان کژییی بیاید از آن باشد که آن عقل کل سایه از سر او برداشته باشد همچنانک مردی چون دیوانگی آغاز کند و کارهای ناپسندیده پیش گیرد همه را معلوم گردد که عقل او از سر برفته است و سایهٔ برو نمیافکند و از سایه و پناه عقل دورافتاده است عقل جنس ملکست اگر چه ملک را صورت هست و پر و بال هست و عقل را نیست اما در حقیقت یک چیزند و یک فعل میکنند مثلاً صورت ایشان را اگر بگدازی همه عقل شود از پرّ وبال او چیزی بیرون نماند پس دانستیم که همه عقل بودند اماّ مجسّم شده ایاشن را عقل مجسمّ گویند همچنانک از موم مرغی سازند با پر و بال اماّ آن موم باشد نمیبینی که چون میگدازی آن پر و بال و سر و پای مرغ یکباره موم میشود وهیچ چیز از وی برون انداختنی نمیماند بکلّی همه موم میگردد پس دانستیم که موم همانست و مرغی که از موم سازند همان مومست مجسمّ نقش گرفته الا موم است و همچون یخ نیز (همان) آبست و لهذا چون بگدازی همان آب میشود. اما پیش از آنک یخ نشده بود وآب بود کس او را در دست نتواند گرفتن و در دامن نهادن پس فرق بیش از این نیست اما یخ همان آبست و یک چیزند احوال آدمی همچنان است که پرفرشته را آوردهاند و بردم خری بستهاند تا باشد که آن خر از پرتو و صحبت فرشته فرشته گردد زیرا که ممکن است که او هم رنگ فرشته گردد. از خرد پرداشت عیسی بر فلک پریّد او گر خرش را نیم پر بودی نماندی در خری و چه عجب است که آدمی شود خدا قادر است بر همه چیزها، آخر این طفل که اولّ میزاید از خر بترست دست درنجاست میکند و بدهان میبرد تا بلیسد مادر او را میزند و منع میکند خر را باری نوعی تمیز هست وقتی که بول میکند پایها را باز میکند تا بول برو نچکد چون آن طفل را که از خر بترست حق تعالی آدمی تواند کردن خر را اگر آدمی کند چه عجب پیش خدا هیچ چیزی عجب نیست در قیامت همه اعضای آدمی یک یک جدا جدا از دست و پای و غیره سخن گویند، فلسفیان این را تأویل میکنند که دست سخن چون گوید مگر بر دست علامتی و نشانی پیدا شود که آن بجای سخن باشد همچنانک ریش یا دنبلی بر دست برآید توان گفتن که دست سخن میگوید خبر میدهد که گرمی خوردهام که دستم چنین شده است یادست مجروح باشد یا سیاه گشته باشد، گویند که دست سخن میگوید خبر میدهد که بر من کارد رسیده است یا خود را بر دیک سیاه مالیدهام سخنگفتن دست و باقی اعضا باین طریق باشد، سنیّان گویند که حاشا و کلاّ بلک این دست و پا محسوس سخن گویند چنانک زبان میگوید در روز قیامت آدمی منکر میشود که من ندزدیدهام، دست گوید آری دزدیدی من ستدم بزبان فصیح آن شخص روبادست و پاکند که تو سخن گوی نبودی سخن چون میگویی که اَنْطَقَنَااللهُّ الَّذِی اَنْطَقَ کُلَّ شَیْیءٍ مرا آنکس در سخن آورد که همه چیزها را در سخن آورد و در و دیوار وسنگ و کلوخ را در سخن میآورد آن خالقی که آن همه را نطق میبخشد مرا نیز در نطق آورد چنانک زبان ترا در نطق آورد زبان تو گوشت پارهٔ دست گوشت پارهٔ سخن گوشت پارهٔ زبان چه معقول است از آنک بسیار دیدی ترا محال نمینماید و اگر نه نزد حق زبان بهانه است چون فرمودش که سخن گو سخن گفت و بهرچه بفرماید و حکم کند سخن گوید. سخن بقدر آدمی میآید سخن ما همچون آبیست که میراب آن را روان میکند آب چه داند که میراب او را بکدام دشت روان کرده است، در خیار زاری یا کلم زاری یا در پیاز زاری در گلستانی این دانم که چون آب بسیار آید آنجا زمینهای تشنه بسیار باشد و اگر اندک آید دانم که زمین اندکست باغچه است یا چاردیواری کوچک یُلَقِّنُ الْحِکْمَةَ عَلَی لِسَانِ الْوَاعِظِیْنَ بِقَدْرِهِمَمِ الْمُسْتَمِعِیْنَ من کفش دوزم چرم بسیارست الاّ بقدر پای بُرمّ و دوزم: سایهٔ شخصم و اندازهٔ او قامتش چند بود، چندانم در زمین حیوانکسیت که زیرزمین میزید و در ظلمت میباشد او را چشم و گوش نیست زیرا در آن مقام که اوباش دارد محتاج چشم و گوش نیست چون بآن حاجت ندارد چشمش چرادهند نیست که خدای را چشم و گوش کمست یا بخل هست الا او چیزی بحاجت دهد چیزی که بی حاجت دهد بروبار گردد، حکمت و لطف و کرم حق بار برمیگیرد بر کسی بارکی نهد مثلاً آلت دروگر را از تیشه و ارهّ و مِبرَد و غیره بدرزیی دهی که این را بگیر آن بر و بار گردد چون بآن کار نتواند کردن پس چیزی را بحاجتدهد ماند همچنانک آن کرمان در زیر زمین د آن ظلمت زندگانی میکنند خلقانند در ظلمت این عالم قانع و راضی و محتاج آن عالم و مشتاق دیدار نیستند ایشان را آن چشم بصیرت و گوش هوش بچه کار آید کار این عالم باین چشم حسی که دارند برمیآید چون عزم آن طرف ندارند آن بصیرت بایشان چون دهند که به کارشان نمی آید؟ تا ظن نبری که ره روان نیز نیند کامل صفتان بی نشان نیز نیند زین گونه که تو محرم اسرار نهٔ می پنداری که دیگران نیز نیند اکنون عالم به غفلت قایمست که اگر غفلت نباشد این عالم نماند، شوق خدا و یاد آخرت و سکر و وجد معمار آن عالم است اگر همه آن رو نماید بکلیّ بآن عالم رویم و اینجا نمانیم و حق تعالی میخواهد که اینجا باشیم تا دو عالم باشد پس دو کدخدا را نصب کرد یکی غفلت و یکی بیداری تا هر دو خانه معمور ماند. مولانا بلخی