قاسم انوار
غزل ها
شمارهٔ ۴۸۹: بر سر راهم بدید و گفت:«هی سن کیم سن؟»
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بر سر راهم بدید و گفت:«هی سن کیم سن؟» گفتم: ای جان و جهان، هم بوالعلا، هم بوالحسن بوالعلا یعنی رفیع القدر عالی منزلت خود چه باشد بوالحسن؟ یعنی حسن اندر حسن هم حسن، هم بوالحسن حیران آن روی نکوست هرچه بینی دوست را بین، در خفا و در علن گر نمیدانی که سر عاشقی چبود؟ بدان : مرکب جان را میان کفر و ایمان تاختن غرقه دریای شوقم آبم از سر در گذشت چاره دل را نمیدانم، زهی بیچاره من! ساقیا، یک جام می بر جان سر مستم فشان یا از آن خم مصفا، یا از آن دردی دن تیغ را برداشت تا بر جان زند، گفتم که: جان از اجل دورست، آن بر جان مزن، بر جامه زن جان و دل را در گرو کن، تا شوی مقبول عشق واستان از ساقی جان باده های ذوالمنن قاسمی، چون شیوه مردان حق راه فناست فانی مطلق چو گشتی، از فنا هم دم مزن قاسم انوار