محتشم کاشانی
غزل ها
غزل شماره ۴۴۳: وصل کو تا بینیاز از وصل آن دلبر شوم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
وصل کو تا بی نیاز از وصل آن دلبر شوم ترک او گویم پرستار بت دیگر شوم عقل کو تا سرکشم یک چند از طوق جنون یعنی آزاد از کمند آن پری پیکر شوم کو دلی چون سنگ تا از لعل او یک بارگی برکنم دندان و خون آشام از آن ساغر شوم چند غیرت بیند و گویند با من کاشکی کم شود حسن تو یا او کور یا من کر شوم من دم بیزاری از عشق تو می خواهم دگر با وجود آن که هردم بر تو عاشق تر شوم ذره ای از من نخواهی یافت دیگر سوز خویش گر ز عشقت آن قدر سوزم که خاکستر شوم صحبت ما و تو شدموقوف تا روزی که من با دل پرخون دو چارت در صفت محشر شوم سر طفیل توست اما با تو هستم سر گران تا به شمشیر اجل فارغ ز بار سر شوم محتشم شد مانعم قرب رقیب از بزم او ورنه من می خواستم کز جان سگ آن در شوم محتشم کاشانی