محتشم کاشانی
غزل ها
غزل شماره ۳۴۶: مباش ای مدعی خوش دل که از من رنجه شد خویش
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
مباش ای مدعی خوش دل که از من رنجه شد خویش که شمشیر و کفن در گردن اینک می روم سویش هلال آسا اگر ساید سرم بر آسمان شاید که باز از سر گرفتم سجدهٔ محراب ابرویش ز بس کز انفعالم مانده سر در پیش چون نرگس درین فکرم که چون خواهم فکندن چشم بر رویش امان می خواهم از کثرت که گویم یک سخن با او زبانم تا به سحر غمزه بندد چشم جادویش من گمراه عشق و محنت او تازه اسلامم به جرم توبه ام شاید نسوزد آتش خویش کند بختم ز شادی صد مبارکباد اگر از نو نهد داغ غلامی بر جبینم خال هندویش رقیبا آن که از رشگ تو با غم بود هم زانو همین دم تکیه گاه یار خواهد بود بازویش به این سگان ای مدعی زان در مسافر شو که دیگر شد مجاور بر سر کوی سگ کویش دو روزی گر ز هجرم غنچه سان دلتنگ کرد آن گل ز پیوند قدیمی باز کردم جا به پهلویش نهد گر دست جورش از تطاول اره بر فرقم دگر دست تعلق نگسلم چون شانه از مویش عجب گر بشنوی بوی صلاح از محتشم دیگر که بست و محکمست این بار دل در جعد گیسویش محتشم کاشانی