محتشم کاشانی
غزل ها
غزل شماره ۴۴: همچو شمعم هست شبها بیرخ آن آفتاب
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
همچو شمعم هست شبها بی رخ آن آفتاب دیده گریان سینهٔ بریان تن گدازان دل کباب بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب سرو کی گیرد به گلشن جای سروی کش بود پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب تیره بختم آنقدر کز طالع من می شود نور ظلمت روز شب گوهر حجر دریا سراب چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب سرمبادم کز گمانهای کجم آن سرور است سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب محتشم دارد بتی بی رحم کاندر کیش اوست رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب محتشم کاشانی