ادیب صابر ترمذی
قصیده ها
شمارهٔ ۴۴: خمار داد سرم را به چشم نیم خمار
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
خمار داد سرم را به چشم نیم خمار ز من ببرد به زلفین بی قرار قرار اگر به می لب و رخسار او نسب دارد چرا که در دل من جای ساخته است خمار وگر قرار دل من دو زلف او بردند چرا شدند زمن بی قرارتر صد بار وگر به تیر همی قد او نکو ماند چرا شده ست دل من دو نیمه چون سوفار کمان نکرد کس از تیر و کرد دلبر من به تیر هجران قد مرا کمان کردار مرا به ناله کشد خویشتن کشیدن او بلی به قوت کشیدن کمان بنالد زار ز نور عارض او گرچه نار دارم بهر مرا خوش است که باری به نور ماند نار به نار اگر دو رخ آبدار او ماند چرا سرشک من آمد به رنگ دانه نار ز سیم زر نتوان کرد و این بدیع تر است که کرد سیم عذارش چو زر مرا رخسار به نزد خلق گرامی تر است زر از سیم چراکه زر مرا رد کند به سیم عذار زکار او به تحیر درند جان و خرد چو از عطای اجل مجددین سحاب و بحار شب است زلفش و روزم به زلف او ماند شبم ز حسرت آن شب شریک روز شمار اگر ندید کسی آفتاب را درشب شبش چگونه گرفت آفتاب را به کنار چو شب بود سبب خواب و راحت همه خلق چرایم از شب زلفینش رنجه و بیدار وگر ستاره گردون به شب نماید رخ شب است زلفش و اشکم ستاره سیار قرار و صبر دلم زلف او شکار گرفت کدام شب کند از دل قرار و صبر شکار که دید شب که بدو پست گشت قیمت عطر که دید شب که از او رنجه شد دل عطار به شب کنند همه جادویی و طرفه تر آنک شب است زلفش و خود جادویی کند هموار گهی ز غالیه بر ارغوان زند نقطه گهی ز عنبر بر یاسمین کشد پرگار به زلف رونق حسنش همی بیفزاید چو مدح عمده اسلام رونق اشعار چو نیست بهره مرا از بهار چهره او به چهره برگ خزانم به دیده ابر بهار اگر نزاری و زردی مرا ز عشق رسید نه عاشق است درخت از چه گشت زرد و نزار زمانه گویی مهمان مهرگان ماند که شاخه ها همه زرش همی کنند نثار مگر رسید عروسان باغ را ماتم که زاغ جامه سیاه است و زرد رو اشجار اگر چنار نبوده است باغ را دشمن چرا به ماتم او دست خویش کرد نگار مگر ز کرده پشیمان شدش که لرزانند چو دشمن شرف ساده پنجه های چنار میان باغ و خزان گر نرفت پیکاری چرا که نار چنان خسته گشت بی پیکار چو قطره قطره خون فسرده دانه او همی درفشد و برجسته خون بود ناچار اگر درخت بهی جز بهی ندید از باغ چراست تنش به تیمار و چهره چون بیمار ز روی آب هزاران زره پدید آرد خلنده باد چو بر وی گذشت پیکان وار زره به پیکان درند و باد چون پیکان همی ز آب سپر سازد اینت نادره کار کنون که آب زره گشت و باد پیکان شد سزد کز آتش باده همی کنیم حصار بیار آنکه خبر گوید از دل عاشق ز رنگ عارض معشوق اندر او آثار عدوی عنبر و صراف مشک و ناقد عود وعید ظالم و زندان ایزد دادار کجاست آنکه حاکیت کند به گونه و طبع از این گران سبک وزن و زان گرامی خوار نشاط پیشه یکی گوهری که گوهر مرد عیار گیرد و حاجت نباشدش به عیار چو جان صافی و جام زدوده او را تن همیشه جان و تن او را به طبع خدمتکار به تن چو خدمت فخر الشرف دهد قوت ز جان چو مدحت فخر الشرف برد زنهار چو عارض و رخ معشوقه از نقاب تنک زآبگینه به بینندگان دهد دیدار یکی حریف نوآیین خوش نوا دارد نشاط پرور و انده زدا و معنی دار ز عشق بی خبر و گوژ پشت چون عاشق ز حال عشق روایت همی کند اخبار فزون ز بیست زبان پیش تو سخن گوید چنانکه عشق کهن بر تو نو کند بازار به یک زبان ز تو معشوق دل همی ببرد گراو به بیست زبان دل برد عجب مشمار به بزمگاه خداوند چون فراز رسید بر اهل عشق بدرید پرده اسرار امیر سید عالم علی که حضرت او بلند کرد معالی و علم را مقدار سپهر همت خورشید رای کیوان قدر زمانه بسطت دریا نوال کوه وقار بر درخت نبوت نهال باغ شرف جمال عترت جد آفتاب هفت و چهار عنایتش همه قادر کننده عاجز کفایتش همه آسان کننده دشوار سخا چو بحر و در او سیرتش بجای گهر سخن چو زر و در او مدحتش به جای عیار زمین به جای سپهرست و طلعتش خورشید زمان به جای زبان است و مدحتش گفتار زمین حضرت او عز و نعمت آرد بر درخت خدمت او جاه و دولت آرد بار جهانیان را گفتار نیست صد یک از آن کز او به شاعر و زایر همی رسد کردار اگر بزرگی جویی بدو ستایش بر وگر سعادت خواهی بدو نگر گه بار ایا بزرگی کز غایت بزرگی هست زمانه را به تو فخر و تو را ز گردون عار در آن مکان که بزرگی و جود و جاه برند پیاده اند بزرگان و همت تو سوار دو چیز را به بزرگی دوم نداند کس یکی تو را و دوم هم به نزد تو زوار یکی تویی که به فضل از هزار بگذشتی یکی بود که رساند حساب را به هزار اگر نه زر و درم در کف تو اضدادند چرا ز صحبت او نیستند برخوردار اگر ز سیرت خوب تو نیست آزردن چرا رسید ز جودت به زر و سیم آزار زمانه ای که در او چون تو مکرمی باشد چگونه یارم گفت آن زمانه را غدار زبان اهل شکایت طریق شکر گرفت به روزگار تو از روزگار ناهموار سخاوت تو عداوت ببرد و کین بسترد ز روزگار حرون و سپهر کینه گزار همیشه تا رخ خوبان ز باده باشد لعل به روی لاله رخان باده های لعل گسار چنانکه وارث جد و پدر به علم تویی همیشه بادی در عمر وارث الاعمار ادیب صابر ترمذی