فضولی بغدادی
ساقی نامه
بخش ۵ - مناظره با دف: معنبر شبی محفلی ساختم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
معنبر شبی محفلی ساختم بنا بر طرب طرحی انداختم مزین بساطی بساز و کتاب منور ریاضی به شمع و شراب در آن دائره رقص میکرد دف چو دیوانه ای بر لب آورده کف باو گفتم ای پیر خم گشته قد بسی دیده در جهان نیک و بد پر از دوستیها ترا پوستیست که در زیر هر پوستی دوستیست تو آن برگی از گلشن وجد و حال که از صرصر غم نداری زوال ز دیوان حکمت تویی آن ورق که می خواند از تو محقق سبق مجالست طرفه ادایی کنی چو آیینه گیتی نمایی کنی بما راز عالم بگفتار نغز بیان کن برون آر از پوست مغز ز بزم فریدون و اسفندیار درین دور حالا تویی یادگار تهی کن ز راز درون سینه را بگو حال شاهان دیرینه را که چون شد فریدون چه شد حال کی چرا رفت جم را ز کف جام می سواران میدان در آن جای تنگ کنون صلح دارند یا باز جنگ میان چنان فرقه با نزاع هنوز اقتراقست یا اجتماع بگفتا که در بارگاه کمال بتغییر اشخاص و تبدیل حال همه ساکن مهد آسایش اند منزه ز آلام آلایش اند نه بهر ممالک جفا می کشند نه تشویش فوت و فنا می کشند بریده دل از هر هوا و هوس همین انتظار تو دارند و بس که بگذاری این کاخ فرسوده را بنای خیالات بیهوده را زنی از لحد رخنه در این حصار برون آری آن جمع را ز انتظار سوی تو رهم بهر آن داده اند برای همینم فرستاده اند که از من فریبی خوری هر زمان مقید نمانی بملک جهان زدند اره بر شاخ بار آوری بریدند از بهر من چنبری بآتش دل سنگ بگداختند جلاجل پی زیورم ساختند سر بی زبانی جدا شد ز تن که شد پوستی حاصل از بهر من سه نوع شریف و سه جنس رشید غم تیشه و اره و تیغ دید که ترکیب من حسن اتمام یافت دم از فیض هستی زد و نام یافت کنون من هم از دست هر بی ادب طپانچه برو می خورم روز و شب که شاید سوی من تو مایل شوی دمی از غم دهر غافل شوی چه ذاتی تو ای گوهر گنج ما که هست از پی راحتت رنج ما دل از دهر بر کن مده ز انقلاب ازین پیش ما را و خود را عذاب مغنی زمانی بتقریر دف بیان ساز کیفیت ما سلف که دست فلک چون دف از صید چند بضرب طپانچه چه سان پوست کند فضولی که دارد بگیتی مآل خبر کن که دل برکند از محال خوش آن رند کز مستی جام می ندانسته شب کی شده روز کی شب و روز در عالم افتاده مست ندانسته عالم چه سان عالم است فضولی بغدادی