مختاری غزنوی
شهریار نامه
بخش ۴ - شکار رفتن ارژنگ شاه با شهریار گوید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
جهان دیده دهقان چنین کرد یاد که ارژنگ روزی گه بامداد چنین گفت با نامور شهریار مرا هست امروز رای شکار سپهدار گفتا که فرمان کنم سر شیر در خم چوکان کنم که دیریست دارم هوای شکار که چون گشت فرسوده از کارزار بهامون کشیدند پس یوز و باز هژیران شیرافکن سرفراز به نخچیر کردن دلیر آمدند بدنبال گوران چو شیر آمدند چه شد گرم بازار به نخچیرگاه برآمد غو طبل زرین بماه یکی گور آمد بر شهریار ز سر تا به دم پیکرش بدنگار سرافراز برداشت پیمان کمند بدان تا سر گور آرد بلند به پیش اندرون گور میرفت تند سپهبد ز رفتن نمیگشت کند همی راند اسب و به دستش کمند برانگیخت از جای سرکش سمند ز لشکر جدا ماند نخچیرگاه چنین تا بشد روی گیتی سیاه چه شد دامن افشان شب تیره یاز شد آن گور گم از یل سرفراز شب تیره و دشت بیراه بود سپهبد ز دشمن نه آگاه بود در آن دشت می گشت آن نامدار سرش برگذشته ز چرخ چهار یکی دز بر افراز آن کوه دید که بر مه سر کنگرش میرسید رسیده در آن قلعه بی بدل سر پاسبان تا بپای زحل چه برداشت ترک ختن سر ز جای شب تیره بنهاد سر زیر پای یکی خانه تاریک آمد پدید جهانجوی چون دخمه ریگ دید تکاور بدان خانه ریگ راند خدای جهانرا بیاری بخواند یکی کوه دید آن یل نامدار سرش برگذشته ز چرخ چهار برافراز آن گر پریدی عقاب شدی از تف خور هماندم کباب اگر مرغ اندیشه صد سال پر زند ناورد سوی بامش گذر بدامان که بد یکی مرغزار بدید آن سرافراز با گیر و دار علف دید جای خور و خواب دید عنان تکاور بدان سو کشید فرودآمد از اسب برداشت زین بیامد سرچشمه گرد گزین شکم گرسنه بود و لب ناچران جهانجوی را برد خواب گران زمانی بدان چشمه سر بغنوید چه بیدار شد گرد فرخنده دید یکی مرد پیر ایستاده برش بکف بر یکی خو(ا)ن سراسر خورش بیاورد پیش سپهبد نهاد بدو گفت کای گرد فرخ نژاد بدین قلعه مأوای جای منست چنین رسم و آئین ورای منست که هرکس که آید بدین کوهسار به مهمانی آرمش سوی حصار سه روزش به این جای مهمان کنم وزان پس روانش سوی خو(ا)ن کنم بود نام من گرد پیران پیر جهان دیده گرد روشن ضمیر بسی کله دارم بدین کوهسار زهر چار پاکاید اندر شمار کنون ما حضر این خورش نوش کن همه رنج انده فراموش کن سپهبد بدو گفت فرمان تو راست خورش پیش آور که جانم بکاست نهاد آن خورش پیش آن پیر گرد سپهدار چندانکه بایست خورد ز خوردن چه پرداخت آن پیل مست ببالای دژ رفت از راه پست مختاری غزنوی