ازرقی هروی
قصیده ها
شمارهٔ ۳: ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب خطت کشیده دایرۀ شب بر آفتاب زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب آنجا که زلف تست همه یکسره شبست و آنجا که روی تست همه یکسر آفتاب باغیست چهرۀ تو که دارد بنفشه بار سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب بر ماه مشک داری و بر سرو بوستان در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب از چهره آفتابی و از روی شکری بس شاهدست با شکرت همبر آفتاب ار نایب سپهر نشد زلف تو چرا در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب ؟ خالیست بر رخ تو ، بنام ایزد ، آن چنانک نارد همی بخویشتن از زیور آفتاب گویی که نوک خامۀ دستور شهریار ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب مخدوم ملک پرور ، صدر جهان که هست در پیش بارگاهش خدمت گر آفتاب سردار مجد دولت و دین کز برای فخر دارد ز رای روشن او رهبر آفتاب لشکر کشی که هستش لشکر گه آسمان فرماندهی که هستش فرمان بر آفتاب بر طالع قویش دعا گوی مشتری بر طالع بهیش ثنا گستر آفتاب کامل بذات اوست خرد پرور آدمی فاخر ز جود اوست ثنا پرور آفتاب بر منبری که خطبۀ مدحش ادا کنند بوسد ز فخر پایۀ آن منبر آفتاب زیبد زمانه را ز برای مدیح او خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب ای صاحبی که دایم بر آفتاب ملک دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب ای از محل چنانکه زهر آفریده جان وی از شرف چنانکه زهر اختر افتاب آنجا بود که رای تو باشد در آسمان و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب از گرد مو کب تو کشد سرمه حور عین و ز ماه رایت تو کند افسر آفتاب نام شب از صحیفۀ ایام بسترد از رای تو اجازت یابد گر آفتاب بر عزم آن که ریزد خون عدوی تو هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب تا کیمیای خاک درت بر نیفکند در ضمن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب سیمرغ صبح را ندهد مژدۀ صباح تا نام تو نبیند بر شهیر آفتاب چون تیغ نصرۀ تو بر آرد سر از نیام گویی همی بر آید از خاور آفتاب با بند گانت پای ندارند سرکشان بر او سپاه شب چو کشد معجر آفتاب آنجا که رزم جویی و لشکرکشی بفتح در بحر خون نیابد بر معبر آفتاب از تف و تاب خنجر مردان لشکرت از سر کشد بشکل زنان چادر آفتاب ای آفتاب دولت عالیت بی زوال وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب ای چاکری جاه ترا لایق آسمان وی بندگی رای ترا در خور آفتاب بر شعر آفتاب که نبود برین نمط خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب تا نوبهار سبز بود ، آسمان کبود تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب سر سبز باد ناصحت از دور آسمان پژمرده لاله زار حسودت در آفتاب در جشن آسمان صفتت ریخته نثار ساقی ماهروی تو در ساغر آفتاب ازرقی هروی