مسعود سعد سلمان
قصاید
شمارهٔ ۳۱۳ - شکوه از پیری: پیریا پیریا چه بد یاری
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
پیریا پیریا چه بد یاری که نیابد کسی ز تو یاری هیچ دل نیست کش تو خون نکنی هیچ جان نیست کش تو نازاری هیچ گونه علاج نپذیری که چو تو نیست هیچ بیماری تخم رنجی و بیخ اندوهی شاخ دردی و بار تیماری روی را خاک و کام را زهری مغز را خون و دیده را خاری عمر با تو همی کناره کنم لیکن اندر عنا و دشواری بکنی آنچه ممکن است و مرا چون برفتی به خاک نسپاری نکنی آنچه من همی گویم که مرا در زمانه نگذاری ژاژ خایم همی و این گفته همه هست از سر سبکساری این همه هست و هم روا دارم که مرا در بلا همی داری روشنایی ندید کس به جهان که به مرگش جهان نشد تاری همه فانی شوند و یک یک را روح گیرد ز شخص بیزاری آنکه باقی بود جهانداریست که مر او را رسد جهانداری گر تو مسعود سعد با خردی این جهان را به خس نینگاری شاید و زیبد و سزد که سخن هر چه آری همه چنین آری حق بختت خدای داد ز عقل به چنین پند نغز بگزاری پس گرانباری و گناه تو را توبه آرد همی سبکباری مرد مردی اگر بر این توبه پای چون پر دلان بیفشاری گر چه در انده و غم و محنت خسته و بسته و دل آزاری زینت کار دیدگانی تو پیش نادیدگان مکن زاری هر که باشد عزیز گردد خوار چون نداند عزیزی از خواری همه عز اندر آن شناس که تو نکنی حرص را خریداری مسعود سعد سلمان