مسعود سعد سلمان
قصاید
شمارهٔ ۲۵۶ - هم در مدح او: طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان حال زمین دگر گشت از گشت آسمان دور سپهر گشت رحاوی و چون رحا کافور سوده بارد بر باغ و بوستان باد خزان همی جهد از هر طرف چو تیر تا گشت شاخ گلبن خم گشته چون کمان تا آب همچو باده همی خورد شاخ گل چون روی مست لعل همی بود بوستان اکنون ز هول باد خزان گشت زرد روی برگش چو زعفران شد شاخش چو خیزران رویش چراست زرد اگر ناتوان نشد وآبش چراست روشن اگر گشت ناتوان تا تاج زر نهاد به سر بر درخت بست گلبن به خدمتش کمر زر بر میان تا آب جویبار چو تیغ زدوده شد پوشیده آبگیر زره ها ز بیم آن باشد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ قمری بزد ز بیم نواهای دلستان تا پر ستاره بود ز گل باغ را چمن پیوسته بود بلبل در باغ پاسبان اکنون که برگ شاخ چو خورشید زرد شد بلبل چو پاسبانان معزول گشت از آن چون گشت باغ پیر نهان گشت راز او چونان که بود پیدا آنگه که بد جوان آری جوان و پیر همیدون چنین بوند کاین راز خود پدید کند وان کند نهان گویی که کاروانی از زعفران تر آمد به باغ و باد بزد راه کاروان باد وزان همی جهد اکنون ازین نشاط کش هست بیکرانه و بی مرز زعفران بر جستنش ملال نه از سیر و ماندگی گویی که هست رکب شاهنشه جهان محمود سیف دولت و دین پادشاه دهر تاج ملوک و فخر زمین خسرو زمان شاهی که گشت زنده و تازه ز رای او دین رسول تازی و آیین باستان با حلم او زمین گران چون هوا سبک با طبع او هوای سبک چون زمین گران بر ملک او سیاست او گشته پای بند بر کنج او سخاوت او گشته قهرمان جز در مدیح او همه فضل زمانه نقص بیرون ز خدمتش همه سود جهان زیان ابرست و باد مرکب تازیش در نبرد گر ابر با رکاب بود باد با عنان از سم او ببینی بر دشت ها اثر ز آوای او بیابی در گوش ها نشان تیغش به روز کوشش مانند صاعقه ست ذکرش به عالم اندر گشتست داستان چرخیست پرستاره و ابریست پرسرشک آبیست بی تحرک و ناریست بی دخان ای پادشاه عادل و ای شهریار حق ای خسرو مظفر و ای شاه کامران ای گاه بردباری و رادی چو اردشیر وی وقت کامگاری و مردی چو اردوان ای عدل را کمال تو چون چشم را بصر وی ملک را جلال تو چون جسم را روان در وصف کرده های تو حیران شده ضمیر وز نعت داده های تو عاجز شده بیان هرگز که ساخت اینکه تو سازی همی شها از خسروان کافی و شاهان کامران در ملک دید هیچکس این رتبت و شرف در جود داشت هیچ کس این قدرت و توان آمد خزان فرخ شاها به خدمتت شد بوستان و باغ به دیگر نهاد و سان در بوستان به جای گل و لاله و سمن آمد ترنج و نرگس و نارنج بیکران گر ارغوان ز باغ بشد هیچ باک نیست می خواه ارغوانی بر یاد ارغوان فرخنده باد بر توش ها مهرگان ز مهر بگذار در نشاط دو صد مهر و مهرگان تو بر سریر و آنکه تو را دوست در سرور تو باهوای خویش و عدو مانده در هوان تو سرفراز خسرو و شاهان تو را رهی تو شادمان و آنکه به تو شاد شادمان جاه تو بی تغیر و ملک تو مستقیم عز تو بی کرانه و عمر تو جاودان مسعود سعد سلمان