مسعود سعد سلمان
قصاید
شمارهٔ ۲۳۹ - مدیح ابونصر منصور: ویژه می پیر نوش گشت چو گیتی جوان
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ویژه می پیر نوش گشت چو گیتی جوان دل چو سبک شد ز عشق در ده رطل گران بر ارغوان بیش خواه از ارغوان رخ بتی چو ارغوان باده ای که رخ کند ارغوان خانه اندوه را زیر و زبر کن همی زانکه به طبع و نهاد زیر و زبر شد جهان از ابر تاریک رنگ شد آسمان چون زمین وزاشکفه گونه گون گشت زمین آسمان بتاز در مرغزار بناز در جویبار بغلط در لاله زار بنشین در بوستان قرابه سر بلیف ز باد کورآوری مرغی در گردنا به لاف آری و جان گرد بلا کن مگر در وی جفا کن مبین نزد دغا کن مباز لفظ خطا کن بران کام زیادت مجو کار زیادت مکن سخن زیادت مگوی خلق زیادت مخوان بس بود ار بخردی تو را سخنگوی بزم سر ز سرین لعبتی بتی بریشم زبان رویش سینه مثال ساقش دیده نگار گردن ساعد نهاد گوشش انگشت سان پنجه پهنش ز عاج بینی سختش ز ساج چوبک پشتش ز مورد پهلویش از خیزران لنگ ولیکن نه سست زرد ولکن نه زشت گنگ و نگردد خموش ضخم و نباشد گران نیست عجب گرز گوشت جداش کردند رگ چون ز بر پوستش بنهادند استخوان هوای جان را همی هواش گیرد از آنک هواست او را سخن هواست او را زبان ذاتش دارد به فعل ز هفت کوکب هنر از آن ببستش خرد به هفت پرده میان خود مگر زعفران که گشتش اندام زرد اکنون شادی دهد دل را چون زعفران راست نگردد به طبع تاش نمالند گوش ناید اندر سخن تا بنخسبد ستان غنوده نازنین که باشدش چون غنود ران و کف دلبری زیر کف و زیر ران خفته ز آواز او رامش بیدار دل کودک و گوید تو را ز باستان داستان جان او را دستیار دل او را دوستدار طبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان به مهر همتای طبع به طبع همتای عقل به لهو انباز دل به لحن انباز جان بریست او را تهی که دل نباشد درو راز دل خود به خلق فاش کند در زمان آنکه بود یک زبان راز کند آشکار هشت زبان ممکنست که راز دارد نهان کرده ز یکپاره چوب ناخن از شکل و رنگ که در نوازش ازو همی برآرد فغان بتی است کز بهر او گر شودی ممکنم دو قسمتم باشدی با او جان و روان بباش مسعود سعد بر آنچه گویی همی حق را باطل مکن یقین مگردان گمان بی این لعبت مباش بی این پیکر مزی چنین کن ار ممکنست جز این مکن تا توان تا نبود نعمتی بباش مهمان خویش چو نعمت آری به دست مباش جز میزبان رای شرف خیزدت بر سر همت نشین بار ثنا بایدت نهال رادی نشان تند جهان رام شد تند مکن جان و دل تیز فلک نرم شد تیز مشو زین و آن مصاف دشمن بدر دیده حاسد بدوز حشمت این برکشوب هیبت آن برفشان بسنده باشد تو را تیر و کمان نبرد تیر خرد مهتری وجودش اندر کمان منصور آن نامور که ده یک یک عطاش نداشت دارنده دهر نزاد زاینده کان تنگ شدی جان خلق ز رحمت عام او گر چو هوا نیستی که او نگیرد مکان درخت اقبال را همچو زمین را درخت بنان افضال را همچو قلم را بنان نقطه ای از وهم او نگنجد اندر ضمیر نکته ای از فضل او نیاید اندر بیان چو بر گراید عنان دهرش بوسد رکاب چون بنماید رکاب چرخش گیرد نشان هنر سواری دلیر که روی میدان ازو چو کاغذ از کلک او ز نعل گیرد نشان تمام در روی او که کرد یارد نگاه ز نور خورشید را که دید یارد عیان مخائل سروری به کودکی زو بتافت چو بر چمن شد دو برگ بوی دهد ضیمران ای به کف از فقر و آز روی زمین را سپر وی به دل از جهل و ظلم خلق جهان را امان اگر بنامت یکی برون خرامد به جنگ نام تو گرداندش باری چرخ کیان بپوشد او را ز پوست باره او را به چرم طبع چو ماهی و گرگ جوشن و برگستوان ماه وفای تو را کسوف نامد ز عذر گلبن جود تو را خار نگشت امتنان گرفته راه امید نشسته رهبان عقل که کاروان سخاش نگسلد از کاروان چو نوبهار گزین خرمی از هر فلک چو آسمان برین ایمنی از هر زیان مال تو یکساعت است گنج تو ناپایدار رو که برآسوده ای ز خازن و قهرمان وصف تو چون گویمی جهان نیارد چو تو اگر جهان نیستی مادر نامهربان هر که ثنای تو را حد و نهایت نهاد بحر و فلک را بجهد جست میان و کران گویمش این احتراق نه از قران خیزدی که نیست با آفتاب و ای تو کرده قران گر به مدیح و به شکر داده ام انصاف تو رای تو با من به جور چراست همداستان اوج تو جویم ز چرخ چه داریم در حضیض عز تو جویم ز دهر چه داریم در هوان تازیم از بهر آن ضعیف مانده به جای ز عجز چون صورتی ریخته بر بهرمان موی برآورد غم بر سر شادی من وز غم موی سپید مویی گشتم نوان اگر شدم ناتوان ز پیری آری رواست مرد ز پیری شود ای عجبی ناتوان ز بس که چون عندلیب مدح سرائیدمت کرد مرا روزگار خانه چون آشیان سوخته خاکسترم از آنکه نگذاشت چرخ از آتشم جز شرار از شررم جز دخان اگر به نزدیک خلق خوارم و نایم به کار روز نگهبان چراست بر من و شب پاسبان همی ببارد چو ابر بر سر من هفت چرخ هر چه بلا آفرید ایزد در هفتخوان به مغزم اندر نشاند وز جگرم درگذشت حد کشیده حسام نوک زدوده سنان چنان فتاد آن درین که خار در برگ گل چنان گذشت آن ازین که سوزن از پرنیان مرا برون آر تو که آهوی مشک ناب نبود و نبود مگر شکار شیر ژیان چو گوهرم بازگیر ز بهر تاج هنر چو زر بدین و بدان مرا مده رایگان نیم چو بد عهد زر به زیر هر نام رام به قدر و پایندگی چو گوهرم زامتحان تیغم و طبعم به فضل تیز کند تیغ عقل جز گهر من که دید هرگز تیغ و فسان تا به دو قسمت جهان بهره دهد خلق را لذتش اندر بهار نعمتش اندر خزان چرخ سخایی چو چرخ روشن و عالی بگرد کوه وفایی چو کوه ثابت و ساکن بمان لهو و نشاط تو گرم سایه عیشت خنک فکرت و رای تو پیر دولت و بختت جوان جهان و تأیید باد تو را مشیر و مشار سپهر و اقبال باد تو را معین و معان فدای جان تو باد این سخن جان فزای که ماند خواهد جان جاوید اندر جهان مسعود سعد سلمان