مسعود سعد سلمان
قصاید
شمارهٔ ۲۱۰ - ناله از تیره بختی خود و امتداد گرفتاری: از کرده خویشتن پشیمانم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
از کرده خویشتن پشیمانم جز توبه ره دگر نمی دانم کارم همه بخت بد بپیچاند در کام زبان همی چه پیچانم این چرخ به کام من نمی گردد بر خیره سخن همی چه گردانم در دانش تیز هوش برجیسم در جنبش کند سیر کیوانم گه خسته آفت لهاوورم گه بسته تهمت خراسانم تا زاده ام ای شگفت محبوسم تا مرگ مگر که وقف زندانم یک چند کشید و داشت بخت بد در محنت و در بلای الوانم چون پیرهن عمل بپوشیدم بگرفت قضای بد گریبانم بر مغز من ای سپهر هر ساعت چندین چه زنی که من نه سندانم در خون چه کشی تنم نه زوبینم در تف چه بری دلم نه پیکانم حمله چه کنی که کند شمشیرم پویه چه دهی که تنگ می دانم رو رو که بایستاد شبدیزم بس بس که فرو گسست خفتانم سبحان الله مرا نگوید کس تا من چه سزای بند سلطانم در جمله من گدا کیم آخر نه رستم زالم و نه دستانم نه چرخ کشم نه نیزه پردازم نه قتلغ بر تنم نه پیشانم نه در صدد عیون اعمالم نه از عدد وجوه اعیانم من اهل مزاح و ضحکه و رنجم مرد سفر و عصا و انبانم از کوزه این و آن بود آبم در سفره آن و این بود نانم پیوسته اسیر نعمت اینم همواره رهین منت آنم آنست همه که شاعری فحلم دشوار سخن شدست آسانم در سینه کشیده عقل گفتارم بر دیده نهاده فضل دیوانم شاهین هنرم نه فاخته مهرم طوطی سخنم نه بلبل الحانم مر لؤلؤ عقل و در دانش را جاری نظام و نیک ورانم نقصان نکنم که در هنر بحرم خالی نشوم که در ادب کانم از گوهر دامنی فرو ریزد گر آستیی ز طبع بفشانم در غیبت و در حضور یکرویم در انده و در سرور یکسانم در ظلمت و عدل روشن اطرافم در زحمت و شغل ثابت ارکانم با عالم پیر قمار می بازم داو سه سه و سه شش همی خوانم وانگه بکشم همه دغای او بنگر چه حریف آب دندانم بسیار بگویم و برآسایم زان پس که زبان بسی برنجانم کس در من هیچ سر نجنباند پس ریش چو ابلهان چه جنبانم ایزد داند که هست همچون هم در نیک و بد آشکار و پنهانم والله که چو گرگ یوسفم والله بر خیره همی نهند بهتانم گر هرگز ذره ای کژی باشد در من نه ز پشت سعد سلمانم بر بیهده باز مبتلا گشتم آورد قضا به سمج ویرانم بکشفت سپهر باز بنیادم بشکست زمانه باز پیمانم در بند ز شخص روح می کاهم از دیده ز اشک مغز می رانم بیهش نیم و چو بیهشان باشم صرعی نیم و به صرعیان مانم غم طبع شد و قبول غم ها را چون تافته ریگ زیر بارانم چون سایه شدم ضعیف در محنت وز سایه خویشتن هراسانم با خنجر زخم یافته گویم با کوژی خم گرفته چوگانم اندر زندان چو خویشتن بینم تنها گویی که در بیابانم در زاویه فرخج و تاریکم با پیرهن سطبر و خلقانم گوریست سیاه رنگ دهلیزم خوکیست کریه روی دزبانم گه انده جان به یأس بگسارم گه آتش دل به اشک بنشانم تن سخت ضعیف و دل قوی بینم امید به لطف و صنع یزدانم باطل نکند زمانه ام زیرا من بنده روزگار پیمانم والله که چو عاجزان فرو مانم هر گه که به نظم وصف او رانم حری که من از عنایت رایش با حاصل و دستگاه امکانم رادی که من از تواتر برش در نور عطا و ظل احسانم ای آنکه همیشه هر کجا هستم بر خوان سخاوت تو مهمانم بی جرم نگر که چون در افتادم دانی که کنون چگونه حیرانم بر دل غم و انده پراکنده جمع است ز خاطر پریشانم زی درگه تو همی رود بختم در سایه تو همی خزد جانم مظلومم و خیزد از تو انصافم بیمارم و باشد از تو درمانم آخر وقتی به قوت جاهت من داد ز چرخ سفله بستانم از محنت باز خر مرا یک ره گرچند به دست غم گروگانم چون بخریدی مرا گران مشمر دانی که بهر بهایی ارزانم از قصه خویش اندکی گفتم گرچه سخنست بس فراوانم پیوسته چو ابر و شمع می گریم وین بیت چو حر زو ورد می خوانم فریاد رسیدم ای مسلمانان از بهر خدای اگر مسلمانم گر بیش به شغل خویش برگردم هم پیشه هدهد سلیمانم مسعود سعد سلمان