مسعود سعد سلمان
قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - مدیح علاء الدوله سلطان مسعود: همیشه دشمن مالست شاه دشمن مال
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
همیشه دشمن مالست شاه دشمن مال یکیست او را در بزم و رزم دشمن و مال علاء دولت سلطان تاجور مسعود که تافت از فلک ملکش آفتاب کمال پناه دولت و دینست و دین و دولت ازو گرفته عز و بزرگی و دیده عز و جلال نهاده بر فلک مفخرت به قدر قدم نشانده در چمن مملکت به عدل نهال همای رامش در بزم او برآرد پر هژبر فتنه به رزمش بیفکند چنگال نهاده روی به هندوستان ز دارالملک به فرخ اختر و پیروز روز و میمون فال کشید لشکر جرار تا به مرکز غزو ره فراخ فرو بست بر جنوب و شمال ز تیغ دستان بر کوهها گرفته طریق ز باد پایان در دشت ها نمانده مجال جبال جنگی در موکبش روان که به زخم به روز معرکه از بیخ بر کنند جبال به پی شکسته همی ماهی زمین را پشت به یشک خسته همه شیر آسمان را یال کدام شاهست اندر همه جهان یکسر که از نهیبش گیرد قرار و یابد حال خدایگانا یک نکته باز خواهم راند که هست درگه عالی تو محط رحال خزاین تو گشاده ست بر همه شعرا جواهر تو بدیشان رسیده از هر حال منم که تشنه همی مانم و دگر طبقه رسیده اند ز انعام تو به آب زلال یمین دولت سلطان ماضی از غزنین به مدح گویان بر وقف داشتی اموال غضایری که اگر زنده باشدی امروز به شعر من کندی فخر در همه احوال به هر قصیده که از شهر ری فرستادی هزار دینار او بستدی ز زر حلال بگویدی که به من تا به حشر فخر کند «هر آن که بر سر یک بیت من نویسد قال » همی چه گوید بنگر در آن قصیده شکر که می نماید از آن زر بیکرانه ملال «بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم » بس ای ملک که نه گوهر فروختم به جوال » خدای داند کاندر پناه شاه جهان غضایری را می نشمرم به شعر همال من آن کسم که گه نظم هیچ گوینده به لفظ و معنی چون من ندارد استقلال گهی به نثر فشانم و لفظ در ثمین گهی به نظم نمایم ز طبع سحر حلال چو یافتم شرف مجلس شهنشاهی گذشت از اوج سر همتم ز کبر و دلال به گوشم آمد فرخنده دعوت دولت به چشمم آمد تابنده صورت اقبال ولیک بخت به رغبت نمی دهد یاری جهان شوخ همی دارد آخرم دنبال که روز جشن مرا جود شاه یاد نکرد اگر ز بخت بنالم که گویدم که منال که گاه مدحت بودم ز جمله شعرا به وقت خدمت بودم ز زمره عمال نه پایگاه من از حشمتی فزود شرف نه دستگاه من از خلعتی گرفت جمال چه گویم آخر با مردمان لوهاور چو باز گردم و از حال من کنند سؤال ز ابر و مهر چو باران و روشنی طلبم نه التماس کجست و نه آرزوی محال شها ملوک همه ناز شاعران بکشند تو آفتاب ملوکی بتاب تا صد سال جهان پناهی و برگ و نوای خلق جهان سخای تست پس از فضل ایزد متعال همیشه تا ندهد جرم ماه تابش خور همیشه تا نشود قد سرو قامت نال چو مهر بر فلک مفخرت به فخر بگرد چو سرو بر چمن مملکت به ناز ببال مسعود سعد سلمان