مسعود سعد سلمان
قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - مدح عبدالحمید بن احمد: در تو ای گنبد امید و هراس
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در تو ای گنبد امید و هراس گردش آس هست و گونه آس سبز و خرم چو آسی اندر چشم باز بر فرق تیز کرد چو آس نه غلط می کنم تو داری تو فعل الماس و گونه الماس این چنین آفریده گشت جهان شغل از انواع و مردم از اجناس فلک سفله نحس گردد و سعد خوشه عمر دانه دارد و داس ای فلک شرم تا کی این نیرنگ ای جهان تو به تا کی این وسواس مژه بر پلکم ار شود پیکان موی بر فرقم ار شود سرپاس نایدم باک از آنکه ایمن کرد تن و جان من از امید و هراس خواجه عبدالحمید بن احمد مفخر گوهر بنی عباس آنکه او را قیاس وصف نکرد زانکه شد وصف او محیط قیاس نیست بی او جهان جهان چونانک بی می ناب کاس نبود کاس رتبت جاه و کثرت جودش در جهان نه امل گذاشت نه یاس رای او را فلک نشاند حرون حلم او از زمانه برد شماس خنجر آبداده را ماند آن دل باد طبع آهن باس این نبوده تو را خرد معیار وی نگشته تو را هنر مقیاس تیر وهم تو کز کمان بجهد نجم برجیس باشدش بر جاس تیغ رای تو خرد سپر نکند گر چه چرخ فلک شود پر آس در شب نعش و انجم معنی در کف تو فلک شود قرطاس روح را لفظ تو لطیف سخن چشم را خط تو لذیذ نعاس ای ز نعت تو عاجز و حیران وهم حذاق و فکرت کیاس از امارت دل تراست غذا وز وزارت تن تراست لباس گو ز وسواس خیزد اصل جنون به جنون می کشد مرا وسواس دل من تنگ کرد و مظلم کرد وحشت آز و ظلمت افلاس روز چون عندلیب نالم زار همه شب چون خروس دارم پاس کرد گردون ز توزی و دیبا کسوت و فرش من به شال و پلاس چون قلم زردم و نزار و نوان اندرین روزگار چون انقاس با چنین حال و هیأت و صورت باز نشناسدم کس از نسناس شغلم افزون ز شغل غواصی است روزیم کم ز روزی کناس نیست چون من کس از جهان مخصوص بالبلیات من جمیع الناس همه انفاس من مدایح تست زان همی زنده داردم انفاس جز سپاس تو نیست بر سر من آفریننده را هزار سپاس بشنوم نیک و بد ببینم راست منم امروز مانده در فرناس تو شناسی همی که شعر مرا نشناسد تمام شعر شناس بر زر مدح نفکنم حملان دیبه نظم را نبافم لاس از تو قیمت گرفت گفته من نه عجب زر شود ز مهر نحاس فرق کن فرق کن خداوندا گوهر از سنگ و دیبه از کرباس مادح خوش را به عدل ببین بنده خویش را به حق بشناس متنبی نکو همی گوید باز دانند فر بهی ز آماس این قصیده که من فرستادم دل و جان را به دوست استیناس بوی ازو یافت طبله عطار شکل ازو برد کلبه نخاس ماه را تا به دل شود هر ماه شکل سیمین سپر به زرین داس چرخ گردان بود به هفت اقلیم جسم کوشان بود به پنج حواس همتت را چو چرخ باد علو دولتت را چو کوه باد اساس مسعود سعد سلمان