مسعود سعد سلمان
قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - ستایشگری: خسروا چون تو که دیدست افتخار و اختیار
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
خسروا چون تو که دیدست افتخار و اختیار خسروان را اختیاری خسروی را افتخار شاهی و شیری و هر شاهی و هر شیری که هست مانده از هول تو اندر اضطراب و اضطرار ذات جاهت را نشانده کامگاری بر کتف عدل ملکت را گرفته بختیاری در کنار عدل و حق را سعی و عون تو یسارست و یمین ملک و دین را امر و نهی تو شعارست و دثار آفتابی گاه بزم و آسمانی گاه رزم خسروی روز شکار و کیقبادی روز بار جوهر ارواح با کین تو بگذارد عرض عنصر اجسام بی مهر تو نپذیرد نگار مجلس و درگاه تو اندر جهان گشتست و باد کعبه فریاد خواه و قبله امیدوار مهر خواندم همتت را مهر از آن بفزود فخر چرخ گفتم رتبتت را رتبتت را کرد عار پادشاه دادورز و شهریار گنج بخش دیر زی ای پادشاه و شاه زی ای شهریار روزگار پادشاهی از تو شاد و خرم است اینت عالی پادشاهی اینت خرم روزگار پایدار و استوارست از تو دین و مملکت پایداری پایدار و استواری استوار یادگار حیدر و رستم تویی اندر نبرد رستمی با گاوسار و حیدری با ذوالفقار بی گمان از آب انعام تو کوثر یک حباب بی خلاف از آتش خشم تو دوزخ یک شرار گه بهار از بخشش تو گشته هنگام خزان گه خزان از مجلس تو گشته هم طبع بهار دانش اندر حل و عقد آموزگار ملک تست به ز دانش ملک را هرگز که دید آموزگار دیده های بیکران چهره چرخ کبود شد سپید ایرا که ملکت را بسی کرد انتظار تیغ و رخشت آبدار و تابدارست و ظفر در سر آن آبدار و در تن این تابدار بوی مغز و رنگ دل تیر و سنان تو نیافت وجه نام این و آن شد مغز جوی و دل گذار آنکه دارد مغز پیش تو نیاید در مصاف وآنکه آمد پیش تو بی دل شود در کارزار گر چه بر شیری نباشد هیچ گاوی را ظفر گردن شیران شکستی تو به گرز گاوسار ژنده پیلان تو گردانند چون حمله برند غارها را کوه کوه و کوهها را غارغار همچو خاک اندر درنگ و همچو آب اندر شتاب همچو آتش در نهیب و همچو باد اندر نهاد عمر و جان از هر یکی ترسان و لرزانست از آنک هر یکی چون اژدهایی جان شکار و عمر خوار چون حصاری از بلندی و ز تن سنگین او پست گشته بر زمین چون خاک بر سنگین حصار گرز خارا و ز آهن خاست اهل تیغ تو پس چرا زخمش برآرد زآهن و خارا دمار شد ز مور و مار پنداری مرکب زآنکه هست روی او بر چشم مور و حد او با زخم مار جان بدخواهان تو در قبضه ترکان تست یک تن تنها از ایشان و ز بدخواهان هزار کیفر از شمشیرشان برده نهنگ تیزچنگ چاشنی تیرشان خورده هژبر مرغزار این دلیران و یلان و گردنان و سرکشان نوذرند و بیژنند و رستم و اسفندیار پادشاها هفت کشور در مقام دار و گیر هم بدین ترکان بگیر و هم بدین ترکان سپار ای گزین کردگار از گردش چرخ بلند صورت عالم دگرگون شد به صنع کردگار بار کافور ترست از شاخ خشک بیدمشک کابر لؤلؤ بار بوده باز شد کافور بار آب چون می بوده روشن گشته شد همچون بلور در قدح های بلورین می گسار ای میگسار پر سمن شد باغ همچون لاله گردان جام می گر چه نه وقت سمن زارست و وقت لاله زار هر رهی کآن خوشتر و هر باده ای کآن تلختر مطربا آن ره سرای و ساقیا آن باده آر گر چه بینی توده برف اندر میان بوستان نقشبند بوستان پر نقش های قندهار زود خواهد کرد باغ و راغ و دشت و کوه را گوهر آگین همچو تاج شهریار تاجدار نوبهاری روی بنماید چو روی دوستان گر چه یابی آب بسته بر کران رودبار باز ابر آرد ز دریا در و لؤلؤ روز و شب تا کند بر کنگره ایوان سلطانی نثار شهریارا ماهی آمد بس عزیز و محترم با مبارک عهد و مهر ایزد پروردگار می به رغبت نوش و سنگ انداز کن با دوستان زانکه گردون کرد جان دشمنان را سنگسار باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند این مر آن را پشتوان و آن مر اینرا دستیار رای رادی خیزدت بر دست جام باده نه بار شادی بایدت در طبع تخم باده کار ای چو مهر و ابر دایم نورمند و سودمند نور این بس بی قیاس و سود آن بس بی شمار تا بتابد مهر بر عالم بسان مهر تاب تا ببارد ابر بر گیتی بسان ابر بار کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران شادکام و شاد طبع و شادمان و شاد خوار مسعود سعد سلمان