مسعود سعد سلمان
قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - هم در ستایش آن شهریار: چو شد فروزان از تیغ کوه رایت خور
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چو شد فروزان از تیغ کوه رایت خور بسان رایت سلطان خدایگان بشر هوا ز تابش خورشید بست کله نور زمین ز نورش پوشیده جامه اصفر شب از ستاره برافکنده بد شمامه سیم فرو فکند جلاجل خور از نسیج بزر مصاف لشکر روز و مصاف لشکر شب چو روم و زنگ در آویخته به یکدیگر ولیک گشت هزیمت ز پیش لشکر روم سپاه زنگ و معسکرش گشت زیر و زبر بسان لشکر بدخواه دین حق که شود هزیمت از سپه پادشاه دین پرور سرای پرده شب را بسوخت آتش روز شب از نهیبش بدرید قیرگون چادر نگار خود را دیدم که اندر آمد شاد چو ماه مشکین خال چو سرو سیمین بر ز روی خوب برافروخته دو لاله سرخ پدید کرده به بیجاده در دو عقد درر سلام کرد و مرا گفت کاین نشستن چیست مگر نداری ازین مژده بزرگ خبر که قطب ملت محمود سیف دولت و دین نهاد روی سوی هند با هزار ظفر چو این خبر ز دلارام خویش بشنیدم ز جای خویش بجستم نهاده روی به در نشستم از بر آن برق فعل رعد آوا بجست زیر من آن بادپای که پیکر ز جای خویش برآمد بسان باد وزان نهاد روی سوی ره بسان مرغ بپر بدین صفات همه راه رفت نعره زنان به قصد خدمت دستور شاه شیر شکر چو من بدیدم فرخنده درگه شاهی بدان کمال برافراخته به کیوان سر شدم پیاده و بر خاک برنهادم روی به شکر پیش خداوند خالق الاکبر همی دویدم روبان زمین به راه دراز به روی تا به بر شاه خسرو صفدر خجسته طلعت خسرو بدیدم اندر صدر چو آفتاب و چو زهره ز هر دو روشن تر تبارک الله گفتم بدین پدید آمد کمال قدرت دادار ایزد داور خدایگان جهان پادشاه گیتی دار که رای او به سر ملک بر نهاد افسر بدو بنازد شاهی و تخت و تاج و نگین چنان که دین خدای جهان به پیغمبر خرد چو جسمی و نامش درو بسان روان هنر چو چشمی و رایش درو بسان بصر هزار نکته به هر لفظش اندرون پیدا هزار لفظ به هر نکته اش درون مضمر نیام تیغ جهانگیر او دو چشم قضا غلاف خشت عدو مال او دهان قدر صریر تیرش دارد دو چشم زهره ضریر خروش کوسش دارد و گوش گردون کر به رزمگاه کمان و سپر به گاه جدال به دست خسرو ناگه بگرید ابرو قمر به عمر خویش نخفتی شبی سکندر اگر بدیده بودی در خواب تیغش اسکندر به هیچ حال نگشتی ز بهر آب حیات اگر بیافته بودی ز جود شاه مطر چگونه گیرد آرام خان ترکستان چگونه باشد ایمن به روم اسکندر به جنگ یشک بپوشد به پنجه و به نقود ز بانگ یوزش در بیشه شیر شرزه نر نفیر و شعله در دشمنان شاه افتد هنوز رایت منصور او مقیم لطر سفر کند ز تن حاسدانش جان و روان چو کرد همت عالیش عزم و قصد سفر چو تیغ شاه مجرد شود به گاه وغا ز وهم و هیبت او در وغا بلرزد سر زیان نبودی از مرگ خسروا خداوندا بگیر گیتی و در وی بساط دین گستر اگر چو قدر تو بودی بر آسمان به علو زحل نمودی از آن صد هزار چندان خور به عالم اندر هر فتح را به دستوری اگر نبودی با فتح گشتنش همسر ز بیم تیغش بر خویشتن کند نوحه هر آهنی که کند بدسگال از آن مغفر اگر نه همت تو داردی گرفته حصار بر آسمان شودی نامت از سر منبر خدای باری شب را و روز روشن را شها ز خشم و ز مهر تو آفرید مگر بدان دلیل درستست این حدیث که هست یکی چو خشم تو مظلم یکی چو مهر انور به مهر و خشم تو شاها همی کند نسبت به گاه مهر بهشت و به گاه خشم سقر بهشت و دوزخ دعوی همی کنند چنین من این نگویم هرگز نه این کنم باور که گر ز مهر و ز خشمت بدی نعیم و جهیم نشان ندادی کس در جهان یکی کافر اگر نه کف تو در بزم زر پراکندی چنان فتادی ما را گمان که هست مطر اگر کفت را گویم شها که چو دریاست از آن که دارد دریا دو چیز نفع و ضرر درست باشد قول رهی بدانکه گفت به گاه بخشش نفع است و گاه کوشش ضر بدان بلرزد شاه زمین که یاد آرد از آن عمود گران سنگ و حمله منکر یکی بلرزد بر خویشتن ز هیبت آن ولیک باز براندیشد او ز حلم تو بر اگر نه حلم تو بودی بدان که جرم زمین ز سهم گر ز تو گشتی همه هبا و هدر مباد شاها هرگز سپاه بی تو از آنک حشر به تو سپه است و سپه بی تو حشر ایا ز عدل وز انصاف بر نهاده کلاه و یا ز رادی و مردانگی ببسته کمر به سوی حضرت عالی شده به طالع سعد سلامتت همراه و سعادتت همبر خجسته بودت و میمون شدن به حضرت شاه خجسته بادت باز آمدن بدین کشور به پیشت آمده شاها پذیره ابر و هوا نثار کرد به پیشت به جمله در و گهر همیشه تا بود این آفتاب تابنده گهی بتابد از باختر گه از خاور گهی ببار و بتاب و گهی بگیر و بده گهی بدار و رها کن گهی بیار و ببر بتاب همچون ماه و ببار همچون ابر بگیر ملک شهان و بده به هر چاکر بدار ملک و رها کن ز بندگانت گناه بیار رایت قیصر ببر ز ملکش فر مسعود سعد سلمان