مسعود سعد سلمان
قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - جواب قصیده محمد خطیبی و انکار بر آثار کواکب و شکایت از حبس خود و مدح ثقة الملک طاهر و سلطان مسعود: محمد ای به جهان عین فضل و ذات هنر
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
محمد ای به جهان عین فضل و ذات هنر تویی اگر بود از فضل و از هنر پیکر تو را خطیبی خوانند شاید و زیبد که تو فصیح خطیبی به نظم و نثر اندر گر این لقب را بر خود درست خواهی کرد به وقت خطبه دانش ز عود کن منبر به لطف و سرعت آبست و باد خاطر تو به تاب و قوت عقلت چه خاک و چه آذر چو تو قرین و رفیق و چو تو برادر و دوست که داشته است و که دارد بدین جهان اندر ز حسب حال چو زهر تو زهره ام خون شد که نظم کرده ای آن را به گفته چو شکر خرد فراوان داری همی چرا نالی ازین دوازده برج نگون و هفت اختر چرا تو از بره و گاو در فغان باشی که بی سروست یکی زین و بی لگد دیگر تو از دو پیکر و خرچنگ چون خروش کنی چو بد کنند به تو چون نه اندر جاناور چه بیم داری از شیر کو ندارد چنگ چه خیر جویی از خوشه کو ندارد بر تو را چه نقصان کرد این ترازوی خسران که پله هاش فروتر نباشد و برتر ز کژدم و ز کمان این هراس و بیم چراست نه دم این را نیش و نه تیر آن را پر ازین بزیچه بسته دهان چرا ترسی که هرگزش نه چرا گه بد و نه آبشخور چه جویی آب ز دلوی که آب نیست درو چگونه تر شود ار نیستش بر آب گذر ز ماهیی که درو خار نیست این گله چیست بلی ز ماهی پر خار دیده اند ضرر نه پیر خوانی ویحک همی تو کیوان را خرف شدست ازو هیچ نیک و بد مشمر گر اورمزد توانا و کامران بودی نه در وبالش بودی نه در هبوط مقر چه خواند باید بهرام را همی خونی به دستش اندر هرگز که دید تیغ و تبر در آفتاب اگر تاب و قوتی بودی سیاه روی نگشتی ز جرم قرص قمر سماع ناهید آخر ز مردمان که شنید که خواند او را اخترشناس خنیاگر چه جادوییست نگویی مرا تو اندر تیر که هر دو مه شود از آفتاب خاکستر چه بد تواند کردن مهی که گوی زمین کندش تیره از آن پس که باشد او انور ز اختران که همه سرنگون کنند غروب چه سعد باشد و نحس و چه نفع باشد و ضر تو ای برادر خود را میفکن از ره راست ز چرخ و اختر هرگز نه خیر دان نه شر همه قضا و قدر کردگار عالم راست مدان تو دولت و محنت جز از قضا و قدر زمانه نادره بازیچه ها برون آورد ز بازی فلک مهره باز بازیگر بدان یقین که بدین گونه آفرید فلک به حکمت آنکه بر این گونه ساختش چنبر ز بهر شیون زینسان کبود پوشش کرد ز بهر سورش بست از ستارگان زیور بدید باید عبرت نبود باید کور شنید باید پند و نگشت باید کر جهانت عبرت و پندست رفته و مانده تو مانده بازشناس و تو رفته بازنگر اگر ز مانده نداری خبر عجب نبود ز رفته باری داری چنانکه بود خبر چو بنگریم همیدون پس از قضای خدا بلای ما همه قزدار بود و چالندر من و تو هر دو فضولی شدیم و چرخ از بیخ بکندمان و سزاوار بود و اندر خور ز ترس بر تن ما تیز و تازه افتادی بدان زمان که رگ ما بجستی از نشتر چو اهل کوشش بودیم و بابت پیکار همی چه بستیم از بهر کارزار کمر نه دست راست گرفتی به رسم قبضه تیغ نه دست چپ را بودی توان بند سپر بدانکه ما را در نظم دست نیک افتاد ز خود به جنگ چرا ساختیم رستم زر نه هر که باشد چیره براندن خامه دلیر باشد بر کار بستن خنجر کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر تنی چو خارا باید سری چو سوهان سخت که پای دارد با دار و گیر حمله مگر در آن زمان که شود زیر گرد لبها خشک بدان مکان که شود زیر خود سرها تر همه ز آهن بینند زیور مردان چو خاست گرد کمیت و سمند و جم زیور دلاوران را دل گردد از هراس دو نیم مبارزان را خون گردد از نهیب جگر چو لاله گردد پشت زمین به طعن و به ضرب شود چو خیری روی هوا به کر و به فر خروش رزم چو آواز زیر و بم نبود حدیث کلک دگردان و کار تیغ دگر نبود باید گوریش تا به آخر عمر که مردمان به چنین ضحک ها شوند سمر حدیث خویش همی گویم ای برادر من تو زینهار گمان دگر مدار و مبر تو را نباید کاید ز من کراهیتی بدین که گفته شد ای نیک رای و ای مهتر کنون از آنچه خوش آید تو را بخواهم گفت که هست از این پس این دولتی تو را بی مر گرت چو سرو مسطح همی بپیرایند بدان که زود چو سرو سهی برآری سر ز صبر جوشن پوش و نبرد مردان کن ز بأس مرکب ساز و مصاف گردان در تو گرد گبند خضرا برآی و شغل طلب که من هزیمت گشتم ز گنبد اخضر مرا اگر پس ازین دولتی دهد یاری من و ثنای خداوند و خامه و دفتر به مدحت ثقت الملک ازین چو دریا دل به غوص طبع برآرم طویله های گهر عمید مطلق طاهر که سروران هرگز ندیده اند چو او در زمانه یک سرور بزرگواری دریادلی که در بخشش به پیش جودش دریا کم آید از فرغر بلند قدرش کرده ست وصف چرخ زمین گشاده طبعش کرده ست نعمت بحر شمر ز ابر رادی وز مرغزار نعمت او نه آز گردد تشنه نه مکرمت لاغر قلق نگشته است از قرب او مرگ خامه تهی نرفته است از دست او مگر ساغر ندیده اند ز ایوان جاه او کنگر نجسته اند ز دریای فضل او معبر ز اوج همت او چرخ ها شود تیره ز موج بخشش او گنج ها برد کیفر به هیچ وقت نبودست بی سخا دستش چنانکه هیچ نبودست بی عرض جوهر چو بحر مادر طبع سخاش بود رواست که هست خوی خوش او برادر عنبر به دوست گردان اقبال دین و ملک آری نگردد اختر بی چرخ و چرخ بی محور برستم از همه غم کو به چشم بخشایش ز صدر جاه به من بنده تیز کرد نظر خدای داند کامروز اندرین زندان زجود و بخشش او نعمتست بس بی مر همی ز رحمت او باشدم درین دوزخ نسیم سایه طوبی و چشمه کوثر نه من ببینم در هر شرف چو او مخدوم نه او بیابد در هر هنر چو من چاکر اگر خلاصی باشد مرا و خواهد او نباشدم هوس لشکر و هوای سفر من آستانه درگاه او کنم بالین بخسبم آنجا و ایمن شوم ز رنج سهر برون کنم ز سرم کبر و باد بی خردی ز علم لشکر سازم ز اهل علم حشر شوم به نانی قانع به جامه ای راضی به خط عقل تبرا کنم ز عجب و بطر همه به خشتک شلوار برنشینم و بس نه اسب تازی باید مرا نه ساز بزر چه سود ازین سخن چون نگار و شعر چو در چو ما به محنت گشتیم هر دو زیر و زبر دو اهل فضل و دو آزاده و دو ممتحنیم دو خیره رای و دو خیره سر و دو خیره بصر دعای ماست به هر مسجد و به هر مجلس دریغ ماست به هر محفل و به هر محضر تو نو گرفتی در حبس و بند معذوری اگر بترسی ازین بند و بشگهی ز خطر منم که عشری از عمر شوم من نگذشت مگر به محنت و در محنتم هنوز ایدر به جای مانده ام از بندهای سخت گران ضعیف گشته ام از رنج های بس منکر نوان و سست شده رویم از طپانچه کبود در آب دیده نمانم مگر به نیلوفر شده بر آب دو دیده سبک تر از کشتی اگر چه بندی دارم گران تر از لنگر بلا و محنت و اندوه و رنج و محنت و غم دمادمند به من بر چو قطره های مطر ز بس که گویم امروز این بلا بودست تمام نام بلاها مرا شدست از بر ز ضعف پیری گشته ست چون گلیم کهن به حبس رویم و بوده چو دیبه ششتر ز بی حمیتی ای دوست چو غلیواجم نه ماده خود را دانم کنون همی و نه نر علاج را گزر پخته می خورم زیرا که آن چو سخت گزر سست شد چو برگ گزر دریغ شخص که از بند شد نحیف و دوتا دریغ عمر که در حبس شد هبا و هدر همی به شعر کنم ساحری از آن باشد همیشه حالم چون حال ساحران به سحر بسان آذر و مانی بتگر و نقاش بلا و محنت بینم همی به زندان در از آن که می به پرستند گفت های مرا بسان صورت مانی و لعبت آذر زمانه را پسری در هنر زمن به نبست چرا نهان کندم همچو بد هنر دختر چرا به عمر چو کفار بسته دارندم اگر یکی ام از امتان پیغمبر بدین همانا زین امتم نمی شمرند که می برون نگذارندم از عذاب سقر همی سخن ها گرم آیدم کز آتش دل دهان چو کوره شد و شد زبان درو اخگر توزان که لختی محنت کشیده ای در حبس بدین که گفتم دانم که داریم باور یقین بدان که نه مردست خصم دانش من اگر چه پوشد در جنگ جوشن و مغفر بلی ولیک قلمدان ز دوکدان بگریخت به عاقبت بتر آمد عمامه از معجر بکوفتم دری از خم قلتبان باز بگو بروتی باز ایدر آمدم زان در خرم و نیم خرم و ابله و مخنث من خرد ندارم و دیوانه زادم از مادر وز آنکه نادان بودم چو گرد کردم ریش مرا به نام همه ریش گاو خواند پدر چو حال فضل بدیدم که چیست بگزیدم ز کار پیشه جولاهگی ز بهر پسر بدو نوشتم و پیغام دادم و گفتم که ای سعادت در فضل هیچ رنج مبر اگر سعادت خواهی چو نام خویش همی به سوی نقص گرای و طریق جهل سپر مترس و بانگ یکایک چو سگ همی کن عف بخیز و نیز دمادم چو خر همی زن عر که بردرند سگان هر کرا نگردد سگ لگد زنند خران هر کرا نباشد خر عناست فضل نه از فضل بود عود بود که زار زار بسوزد بر آتش مجمر نصیحت پدرانه ز من نکو بشنو مگر گرد هنر هیچ کآفتست هنر ز فصل نعمت مزمر بود که در مجلس ز زخم زخمه بنالد زمان زمان مزمر مکار اگر که ز کشته دریغ می دروی دریغ می درود هر کسی که کارد اگر ز اضطراب نمودن چه فایده ما را اگر چه هستیم امروز عاجزو مضطر نخوانده ایم که نتوان ز گیتی ایمن بود ندیده ام که نتوان ز چرخ کرد حذر کزین زمانه بسی چنگ و پربیفکندست هژبر آهن چنگ و عقاب آتش پر بدان حقیقت کاین شغل و این عمل دارند سپهر عمر شکار و جهان عمر شکر به ذات خویش مؤثر نیند و مجبورند درین همه که تو می بینی ایزدیست اثر نخواست ماندن اگر گنج شایگان بودی بماند این سخن جانفزای تا محشر چو ذکر مردم عمری دگر بود پس از آن که ثابتست همه ساله منظر از مخبر بریده نیست امید خلاص و راحت من در این زمانه که تازه شده ست عدل عمر ز کدخدای جهان و شهریار ملک افروز خدایگان زمین پادشاه دین پرور سپهر همت و خورشید رای و دریا دل زمانه دار و زمین خسرو و جهان داور علاء دولت مسعود کامکار که ملک به دست فخر نهد بر سرش همی افسر نهاده مسند میمونش بر سپهر شرف نبشته نام همایونش بر نگین ظفر چو از ثری علم قدر اوست تا عیوق ز باختر سپه جاه اوست تا خاور گذشت رایت اقبال او ز هر گردون رسید آیت انصاف او به هر کشور مضای حشمت او ابر شد به شرق و به غرب نفاذ دولت او باد شد به بحر و به بر چو شیر شرزه و چون مار گرزه بر سر و دست ز هولش افسر فغفور و یاره قیصر سپهرها را بر امر او مدار و مجال ستارگان را در حکم او مسیر و ممر گر او نخواهد هر سال خوش نخندد باغ ور او نگوید هر روز بر نیاید خور برازدم که چون من نیست هیچ مدحت گوی برازدش که چنو نیست هیچ مدحت خر وزیده باد در آفاق باد دولت او که بر ولیش نسیم است و بر عدو صرصر گر این قصیده نیامد چنانکه در خور بود ز آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر مرا به فضل تو معذور دار کاین سر و تن ز ناتوانی بر بالش است و بر بستر مسعود سعد سلمان