مسعود سعد سلمان
قصاید
شمارهٔ ۹۵ - ستایش سلطان علاء الدوله مسعود: این آتش مبارز و این باد کامگار
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
این آتش مبارز و این باد کامگار وین آب تیز قوت و این خاک مایه دار ضدند و ممکنست که با طبع یکدگر از عدل شاه ساخته گردند هر چهار خسرو علاء دولت مسعود تاجور خورشید پادشاهان سلطان روزگار آن شاه دادگستر کاندر مظالمش از هیبتش نیابد بیداد زینهار آن شاه جودپرور کز فضل بذل او اندر گداز حملان بگریزد از عیار دیوار بست امنش اندر سرای ملک پاینده تر ز سد سکندر هزار بار بر زد به مغز کفر و برون شد ز چشم شرک زد در زمانه زخمش و بأس قضا سوار از فرع عزم نافذ او خاست آسمان وز اصل حزم ثابت او رست کوهسار از حلم و علم او دو نشانه است روز و شب وز لطف و عنف او دو نمونه است نور و نار خشمش همی بر آب روان افکند گرد عفوش همی برآتش سوزان کند نگار ای دیده صدر شاه ز ملک تو احتشام وی کرده جاه ملک به صدر تو افتخار بحر سپهر دوری و کوه ستاره سیر خورشید کینه توزی و گردون حقگزار با دولت تو بر نزند هیچ پادشاه وز طاعت تو سرنکشد هیچ شهریار در عدل دولت تو بخندید عدل خوش در حبس انتقام تو بگریست ظلم زار با طبع و دست و قدر تو بی میل زور و زر جیحون سراب و ابر بخار و فلک غبار با شربت و غذای ذکاء و دهاء تو بی عقل ناتوان شود و بی هنر نزار دریا به نعمت از آب سخای تو یک حباب دوزخ به وصف از آتش سهم تو یک شرار نه کوه بیستون را با زخم تو توان نه گنج شایگان را با بذل تو یسار در بوستان ز حرص عطاهای بزم تست بر شاخ ها که باز کند پنجه ها چنار وز آرزوی بزم دل افروز حزم تست نرگس که چشم روشن روید به مرغزار شمشیر و نیزه تو که از آب و خاک رست با دست و آتشست ز تیزی به کارزار از گونه زمرد و از رنگ کهربا بی کارگه جبلتشان یافته شعار از عادت طبیعت هنگام نام و ننگ این چشم مور یافته و آن زبان مار ای رستم نبرد بران سوی رزم رخش وی حیدر زمانه بر آهنج ذوالفقار خونها فشان به تیغ که تشنه ست نیک دشت سرها فکن به گرز که بس گرسنه ست غار زیرا که روزی همه جنس آفریدگان اندر عطیت تو نهاد آفریدگار تا حشر بر نهاد تو مقصور کرد باز هر نوع مصلحت که نهانست و آشکار افکند و ساخت اختر گردون به طوع و طبع بر حکم تو مسیر و به فرمان تو مدار با نهی هیبتت نزند هیچ سر و شاخ بی ابر نهمتت ندهد هیچ شاخ بار جسمی که کام دل نگذارد به کام تو در سوخته جگر خلدش دست مرگ خار چشمی که در جهان نگرد بر خلاف تو در دیده جاش میخ زند کوری استوار آن کز تو شد غمی نشود تا به حشر شاد وان کز تو شد عزیز نگردد به عمر خوار پیموده و سپرده ثواب و عقاب تو پهنای هر بلاد و درازی هر دیار بفراخت نیکخواه تو را راحت وصول بگداخت بدسگال تو را رنج انتظار این را ز نعمت تو طعامیست خوش مزه وان را ز سطوت تو شرابیست بدگوار زان تیغ آفتاب کشیده دراز وپهن جز جان دشمن تو نگردد همی فگار زان رشته دو رنگ سپید و سیاه صبح جز اسب دولت تو نیابد همی چدار بر عز و ملک تو رقم جاودانی است ز آثار حمله های تو در دشت شابهار آن روز کاندر آتش پیکار گاه شد سیماب رنگ تیغ چو سیماب بی قرار چون میغ میغ تاخت سپه در پس سپه چون دود دود خاست غبار از پس غبار آلود حد خنجر و اندود مد گرد پشت زمین به روین روی هوا به قار گریان چو ابر نیزه کین توز عمر سوز خندان چو برق حربه دلدوز جانگداز از حمله ها نفس ها در حلق ها خبه وز گردها نظرها در دیده ها بشار تا دیر دیر گشت همی تیغ دور دور تا زود زود خاست همی بانگ دار دار دست یکی سپرد همی پای انتقام پای یکی گرفت همی دست اضطرار این از نشاط فوز همی تاخت سوی بحر وان از نهیب مرگ همی گشت گرد غار رفته ره عزیمت این بخت معتمد بسته در هزیمت آن عمر مستعار آب امید شست همی رنگ احتراز دست قضا نگاشت همی نقش اعتبار کوشان امل به فتح تن آسوده شد ز رنج جوشان اجل به رزم سراسیمه شد به کار دیدند جنگ دیده دلیران تو را به جنگ در آهنین لباس چو روئین سفندیار بر بارکش هژبری تند و بلا شکر با سرزن اژدهایی پیروز و جان شکار شد سبز خنگ باره تو بحر فتح موج گشت آب رنگ خنجر تو ابر مرگبار ناگه به صحن میدان در تاختی چو باد تا مغزهای شیران بشکافتی چو نار در جمله بی گزند به توفیق ایزدی گشتی بر آنچه کام دلت بود کامگار دست ظفر گرفته عنان از میان شور آورده بارگیر تو را تا به تخت یار کف الخضیب گردون از گنج مشتری کرده همه سعادت بر تاج تو نثار این ملک عالم ایزد کردست بر تو وقف بر خاطر از مصالحش اندیشه کم گمار ایزد چو وقف کرد کند آنچه واجبست تو روزگار خرم در خرمی گذار نصرت به نام تیغ تو گیرد همی جهان تازد همی سپاه و گشاید همی حصار تا این زمانه متلون به سعی چرخ آیین دیگر آرد هر سال چند بار گه در خزان چنان که درافگند برکشد از گردن بتان چمن خلعت بهار در صفحه صفحه زر نهد اطراف بوستان تا تخته تخته سیم کند روی جویبار گه در بهار باز کشد بر زمین بساط از لعل پود بوقلمون های سبز تار گیسوی گلرخانش نگارد به مشک بید گوش سمنبرانش فروزد به گوشوار سوسن به کبر عرضه کند روی با جمال نرگس به ناز باز کند چشم پر خمار گه چون خزان تو زر و درم ریز بی قیاس گه چون بهار در و گهرپاش بی شمار در جوی های بخت همه آب کام ران در باغ های ملک همه تخم عدل کار دولت فروز و نصرت یاب و طرب فزا گیتی گشای و ملک ستان و زمانه دار تو شادمان نشسته و اقبال پیش تو روز و شب ایستاده میان بسته بنده وار قدر تو را نشانده به صد ناز بر کتف جاه تو را گرفته به صد مهر در کنار مسعود سعد سلمان